سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

عیادت-شعری از عمران صلاحی


مرگ، از پنجره ی بسته به من می نگرد

زندگی از دم در

قصد رفتن دارد

روحم از سقف گذر خواهد کرد

در شبی تیره و سرد تخت حس خواهد کرد

که سبک تر شده است

در تنم خرچنگی ست که مرا می کاود

خوب می دانم من

که تهی خواهم شد و فروخواهم ریخت

توده ی زشت کریهی شده ام

بچه هایم از من می ترسند

آشنایانم نیز

به ملاقات پرستار جوان می آیند

...


اگر به هم برسد دست هاي ما شيرين
مدام زير لبم مي شود خدا = شيرين

هنوز طعم لبانت به عشق مي خندد
شراب بوده مگر مادر شما شيرين؟

به مهره هاي تنم پل زدم به ديدن تو
سي و سه فاصله فرهاد مانده تا شيرين

هنوز توي همين اوّلين قدم ماندم
چطور شد كه پريدي دوتا دوتا شيرين؟

چگونه شد كه قفس در تنم فرو كردي؟
خودت شدي به تن آسمان رها شيرين؟

نگاه هاي پر از حسرت مرا ديدي...
: نرو به سمت غريبه نرو كجا شيرين؟

: نرو نياز من چشم هاي من نه نرو
بمان نرو نه نرو نه تروخدا شيرين!

كه توي اين غزل نيمه كاره مي سوزم
كه آتش نفس تو گرفته پا شيرين !!
*
آهاي مزّه ي لبهات قصّه ي انگور!
آهاي حجله ي تلخ شراب ها شيرين!

به خوا ب مي رود اين شاعر لجوج امشب
اگر خدا بفرستد به خواب ها شيرين

نه درس حس تقارن به من نمي ريزد
كه صفحه صفحه نوشته كتاب ها شيرين

سوال آخرتان هم به عشق مي بازد
كه قبضه كرده تمام جواب ها...شيرين!
تو...
... حسّ مستي يك دختر غزل بازي
عوض شده به شما انقلاب ها - فرهاد - !

نگو كه سهم تو از عشق موج مي شكند
و سهم من همه ي اين حباب ها...فرهاد...!!!








غزل آزادمقدم

دوشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۸

از دوستت دارم-شعری از یدالله رویایی


از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می گویم
از عاشق از عارفانه می گویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
از فکر عبور در به تنهایی
من با گذر از دل تو می کردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست
من با به تمنای تو خواهم ماند
من با سخن از تو خواهم خواند
ما خاطره از شبانه می گیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغان در پنهان
ما خاطره ایم از به نجواها
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوه ی از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش
تو از به شباهت از به زیبایی
بر دیده ی تشنه ام تو دیدن باش


يدالله رويايي

یکشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۸

رباعی از ایرج زبردست


شب، ساعت ابری مرا داد به تو


افتاد نگاه خسته ی باد به تو


باران زد و خیس شد تن خاطر ه ها


باران زد و باز یادم افتاد به تو



جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

...


سر از ریل ها بر نمی دارم

قطار دیگر روسری ام را بر نمی گرداند

و پدرم هنوز فکر می کند

با آبروی رفته اش

چه کند ...

*

روبروی باد

سمت نزدیکترین شیهه ی قطار ها

می ایستم .

*

فکر می کنم

قطاری خواهد آمد

مسافری پیاده خواهد شد

رو سری را به چشمانم خواهد بست

روی ریل ها

راه خواهم رفت ...

*

مسافری که آب روی مرا پاک خواهد کرد

*

دست بر شانه ام می گذارد

روی ریل ها قطار می شویم

شیهه می کشیم

می رویم

دور می شویم ...

...

*

دورا دور

قطارها

همدیگر را که می بوسند

شهر

روشن

خواهد شد .


غزل آزادمقدم

بهشت زهرا زیر پای مادران است- شعری از عباس صفاری


دلش می خواهد
از درخت توت خانه ی مادر بزرگ
هرگز پائین نیامده بود
و عروسک هفت سالگی اش
بر صندلی آن چرخ فلک سر به فلک کشیده
جا نمانده بود هرگز
...
دلش می خواهد
این خاک نا حق
حقیقت نداشت
زندگی بازی بود
مرگ بازی بود
و خاک بازی بود
...
خدایش شاهد است از دل و جان
حاضر بود مرده شور
رخت و ریختش را برده باشد
و دست در دست ملک الموت
پای کوبان تا قعر دوزخ برود
اما سیاه او را نپوشد
...
افتاده بر این مستطیل سنگین
که خوابش را سبک کرده است
دلش می خواهد اصلن
به دنیا نیامده بود
و انتخاب نکرده بود نام زیبائی را
که بر سنگ تراشیده شود امروز .



انتخاب شده از وبلاگ شاعر

پنجشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۸

فردا- شعری از حسین پناهی


امروز


ذهنم پر است


از يك ماديان و كره اش


فردا


برايت شعری عاشقانه خواهم نوشت

سه‌شنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۸

بریده شعری از بیدل


پیکر ما همچو شمع

از گریه ی شادی

گداخت

اشک هر جا بنگری آب است

اینجا

آتش است...

دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

بریده ی شعری از ...


یک

تارِ

مو

برای ِ

پریشانی ام

بس

است .

بریده شعری از سیلویا پلت


...اکنون دریاچه ام

زنی بر من خم می شود

و واقعیت هستی اش را

در پهنه ی من

می جوید...


از مجموعه ی"از شکسپیر تا الیوت"
ترجمه ی سعید سعید پور

یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۸

بریده شعری از حافظ


خیال

خال تو

با خود

به

خاک

خواهم

برد...

پنجشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۸

بریده شعری از بیدل




اضطراب دل




ز هرمویم




چکیدن می کشد...

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

اعتراف-شعری از حسین پناهی


من زندگی را دوست دارم ولی
از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم
پس هستم
اینچنین می گذرد روز و روزگار من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!

سه‌شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۸

...


مردم چقدر خوش باورند !

انگیزه های زندگی شان

خارج از تحمل من است

من همین تخت را ترجیح می دهم!

همین نور بنفش را که مال من نیست !

...

و شاید روز ِ خوابیده ای

در پناه ِ ماهی باشی

که حوض را به آسمان ترجیح می دهی .
غزل آزادمقدم

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

آخرين سروده شاعر در غربت شفيعي كدكني



پيش از شما
به سان شما بيشمارها
با تار عنكبوت نوشتند روي باد
كاين دولت خجسته جاويد
زنده باد

بریده شعری از بیدل


در جنون

وضع

گریبانم

تماشا کردنیست...

شنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۸

بریده شعری از بیدل


باد دامانت

غبارم را

پریشان کرد و

رفت...

جمعه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۸

بریده ی شعری از فروغ فرخزاد


من خواب دیده ام

کسی می آید

کسی که آمدنش را نمی شود گرفت

و دستنبند زد

و به زندان انداخت

کسی که زیر درخت های کهنه ی یحیی بچه کرده است

وروز به روز بزرگ می شود ، بزرگتر می شود

کسی از باران ، از صدای شر شر باران ، از میان پچ و پچ گل های اطلسی

َ

کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید

و سفره را می اندازد

و نان را قسمت می کند

و پپسی را قسمت می کند

و باغ ملی را قسمت می کند

و شربت سیاه سرفه را قسمت می کند

و روز اسم نویسی را قسمت می کند

و نمره ی مریضخانه را قسمت می کند

و چکمه های لاستیکی را قسمت می کند

و سینمای فردین را قسمت می کند

درخت های دختر سید جواد را قسمت می کند

و هر چه را که باد کرده باشد قسمت می کند

وسهم ما راهم می دهد

من خواب دیده ام ...

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

...


در گیرِ تولدِ هیچ کسی نیستم
ماه ِ مرده را
به جای ِ دکمه ی همیشه افتاده ی پیرهنم
می دوزم
می سوزم...
تا هستم
مستم ...
شب به سرم می زند
زاینده رود را
پیاده بروم
سعی نمی کنم
نقش کسی را بازی کنم
خودم هم نیستم
دست می کِشم به نبضِ چمن
از همه دست می شویَم
پیشانی ام
چاکراه ِ
تمرکز قلبم می شود
جایی برای خفه شدن نیست!
مجبورم
چاقو را نگاه کنم
و رود را...
و تو را...
نمی بینم .
چاقو را نگاه می کنم
دست می کِشم
دست می شویَم
نمی خندم
گریه می کنی ...


غزل آزادمقدم

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

شعری از ایزومی شی کی بو


شناور در سیلاب های سهمگین

پیر می شویم

و اشک هایمان تنها

بر شتاب جوبارهای باران

می افزاید


از مجموعه ی "ماه و تنهایی عاشقان"
ترجمه ی عباس صفاری

دوشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۸

شعری از حمید مصدق



تمام مزرعه از خوشه های گندم پُر

و هیچ دست ِ تمنا

دریغ سنبله ها را

دِرو نخواهد کرد

درو گران ، همه پیش از دِرو

دِرو شده اند ...

یکشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۸

سیاه


روبرویم نشسته می میرد

مرگ با چشم ِ بسته می میرد

در گلو مانده ترکش فریاد

بغض ِ من ناشکسته می میرد

می رسد خسته... می رود خسته...

می دود خسته ... خسته می میرد...

پنجره سهم دیدنت را برد

شک ندارم که بسته می میرد

شک ندارم بهار می آید ...

روبرویم نشسته می میرد .



غزل آزادمقدم

يكي از آخرين سروده‌هاي سيمين بهبهاني



سجاده فرش عنف و تجاوز، ای داعیان شرع خدا را!
بر قتلعام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را ؟

الله اکبر است که هر شب، همراه جانِ آمده بر لب
آتشفشان به بال شیاطین، کردهست پاره پاره فضا را

از شرع غیر نام نماندهست، از عرف جز حرام نماندهست
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را

انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بیگناه که خوردند
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را

سهرابها به خاک غنودند، آرام آنچنانکه نبودند
کو چارهساز نفرت و نفرین، تهمینههای سوگ و عزا را ؟

زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند
آنانکه عین فاجعه دیدند، فخر امام ارج عبا را

سجاده تار و پود گسستهست، دیوی بر آن به جبر نشسته‌‌ست
گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را

جمعه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۸

بريده شعري از صائب


زخال گوشه ي ابروي يار
مي ترسم
از اين ستاره ي دنباله دار
ميترسم

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۸

بريده شعري از هيوا مسيح


...ردپاي گمشده منم

كه دشت ها برده اند با خود

جاده هاي بي نام هم...

سه‌شنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۸

...


درد مرا شهری که ویران مانده می فهمد
چتری شکسته زیر باران مانده می فهمد
دلتنگی ام فرهاد را دیوانه خواهد کرد
شیرین ِ تلخ ِتوی ِ فنجان مانده می فهمد
پیراهنت را باز کن من کوچه خواهم شد
حالِ تو را این در خیابان مانده می فهمد
انگور چشمت را اگر در خانه بگذاری
حتی شغال ِ در بیابان مانده می فهمد
پروانه های کوچه پای ِتیر می میرند
این را فقط آنکه پریشان مانده می فهمد
در عشق راه چاره ای جز گریه کردن نیست
چشمی که در دست تو پنهان مانده می فهمد
باید برای مادیان ها ... هر که می بیند
چنگال ِگرگی پشت چوپان مانده می فهمد_
_دیروز زهرِ حبه یِ چشمِ تو طغیان کرد
امروز آنکه در خراسان مانده می فهمد
عاشق نباشی حال و روزم را نمی فهمی
درد مرا گنجشک بی جان مانده می فهمد
هر روز پشت پنجره طرز نگاهم را
خورشید در لای درختان مانده می فهمد
هر شب کنار تختخوابم مرگ حالم را
مرگی که بین کفر و ایمان مانده می فهمد



غزل آزادمقدم