پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

...


در گیرِ تولدِ هیچ کسی نیستم
ماه ِ مرده را
به جای ِ دکمه ی همیشه افتاده ی پیرهنم
می دوزم
می سوزم...
تا هستم
مستم ...
شب به سرم می زند
زاینده رود را
پیاده بروم
سعی نمی کنم
نقش کسی را بازی کنم
خودم هم نیستم
دست می کِشم به نبضِ چمن
از همه دست می شویَم
پیشانی ام
چاکراه ِ
تمرکز قلبم می شود
جایی برای خفه شدن نیست!
مجبورم
چاقو را نگاه کنم
و رود را...
و تو را...
نمی بینم .
چاقو را نگاه می کنم
دست می کِشم
دست می شویَم
نمی خندم
گریه می کنی ...


غزل آزادمقدم

هیچ نظری موجود نیست: