جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

بوی رودخانه میدهد اعماق دکمه هایت
رد کوچه ها را که هر شب بگیرم از کفشهای تو میگذرند و کلیدی در جیبم که به تمام بالشهای دنیا میخورد
پری مشترک بین رختخواب ها و پرنده ای که در پیراهنت جریان داشت
من معمولا از سنگها حرف میزدم
و روسری تو را باد خشک خواهد کرد
...
روزگارم اتفاقي شده
از صبح های اتاق
با کمی درخت و آدم و خیابان و ماشین وکتاب وشعروشعروشعروباد و
مردمی که خبر ندارند از پشت چشمهایشان دیده میشوند
تا شبها ي كافه
سرما همه چیز را به هم نزدیک میکند

گاهی حرفهای تو از دهان من بیرون می آیند
گاهی دستهای من از جیبهای تو
سنگ ها را به رودخانه پرت كردي
...
از رفتنت لیواني آب باقی مانده و دستی در جیبم
در امتداد دیوارها یی که شعر ها را به هم میرساندند
به آسمان که اشاره میکني درخت ها به هم میپرند
فاصله ی بین ما سنگ خیسیست که پرنده ای را شاید روزی نشانه رفته باشد
روزی که باد روسری تو را در دستهای من تکان میداد
و کوچه بارانی من را در چشمهاي تو
دکمه هایت هنوز بوی عمیق رودخانه ها را دارند
روزبه سوهانی

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

به محمد رضا حاتمی فر و شعر غمگین شانه هایش در این روزها

هنگام روز کجا میروی
در خانه بمان
غمگینم
مادر...
احمدرضا احمدی