سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

روزگار غريبي ست نازنين- شعري از شاملو


دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دل ات را می بویند
روزگار غریبی ست نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند .
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است .
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده وساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه ها را بر دهان .
شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد
کباب قناری
بر اتش سوسن و یاس
روزگار غریب ست، نازنین
ابلیس پیروزْ مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۸

چند کارِ کوتاه


در حیاط که گریه می کنم

حتما به

درخت ها بدهکارم .

*

به باغچه خندیدم

پدربزرگم مرد !

*

مادر زمین

مردی ست

که

زیاد گریه می کند .

*

زود عاشق

می شود

مردی که

پیاده می رود .


غزل آزادمقدم

یکشنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۸

شعری از زهرا ماحوزی


تا بی کجا
کو
......کو
کوپه های قطار
...کو
.......کو
کو

په های قطار


وبلاگ شاعر

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

...به شانه های تو


ادامه ی اتاق را به شانه هایت گره خواهم زد
و صدای ماهیانی سرازیر در من
در انحناهای رودخانه ای
تخت را به قدم ها ی تو می ریزد
به شانه هایت گره خواهم زد
رطوبت تکه قایق ها را
و با طعم جاده هایی از تو گذشته
باد
به ادامه ی اتاق
می پیچد
به قدم های تو
سرازیر از صدای ماهیانی
در انحناهای تخت
که رودخانه ای را
به انگشت ها یم
گره
خواهند
زد...


روزبه سوهانی

چهارشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۸

دارم به شهر شما دست می کشم- شعری از هیوا مسیح


به من نگاه کن
درست به چشم هایم
می دانم که تازه از زیر چتر برگشته ای
می دانم که وقت نمی کنی دلت برایم تنگ شود
ولی من از دلتنگی تمام وقت ها برگشته ام
حالا که آمده ای
اتاق رو به رفتن است
ما به میهمانی دورترین کتابهای جهان می رویم
تو را و مرا
به قضاوت آسمان می گذارم
و چترم را به قضاوت برف
سکوتی اگر بود
در راه ، تمام حرف های با خودم را
افشا می کنم
ابتدا سکوت شد
به حرف هایم نگاه کن
می خواهم از دهان اشعیای نبی
سرود بخوانم
می خواهم از همچنان ابر بالای سفر بگذرم
می خواهم به چترهای خسته دست بکشم
تا خاموش ترین کلمات پنهان بیایند
به تمام وقت هایی که نداری
می خواهم برای تمام نشستن ها
انگشت ها و سیگارها
جای دور برای خیره شدن بیاورم
می خواهم به چشم هایت نگاه کنم
تا کودکی هایت رابه دنیا بیاوری
برادران بارانی ام
که زیر چتر
خواهران برفی ام
که بی چتر
دارم به شهر شما دست می کشم
دارد از وقت هایی که ندارید
صدای دورترین سرودهای جهان می آید
من از مرزهایی که هنوز ، می ایم
دارم اینجا خانه ای می سازم
همین جای وقت هایی که ندارید
دارم به شهر شما نگاه می کنم
دارد از تمام کوچه های مرده
صدای کودکان و سرودمی آید
و زنانی که به پنجره می آیند
و مردانی که به چشم انداز
دارم به شهر شما دست می کشم
قسم می خورم به چتر که باز می شود
قسم می خورم به تماشا که شهر
پر از حرف های تازه شود
برادران بارانی ام
خواهران برفی ام
از درست به حرف هایم نگاه کن
راهی به کودکی های جهان می رود
از درست به چشم هایم نگاه کن
راهی به سرودهای فراموشی
می خواهم چشمهایمان را به قضاوت جاده بگذارم
و شهر شما را به قضاوت آسمان
حرفی اگربود
تو از تمام وقت های با خودت
چیزی بگو
ابتدا سکوت است

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۸

...




اتاق ریخته

از تو

خلاصه های چسبیده به پنجره

قطره های شهر...






روزبه سوهانی

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

...


میان باران و باد
لابه لا ی وحشتی ست
کشیدگی ها یم
و
صدای
زیتون خیس
از نفس هام

خنده هات

خواهد ریخت



روزبه سوهانی

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

از حمید مصدق


وای

باران ...

باران...

شیشه ی پنجره را

باران شست .

از دل من اما

چه کسی نقش تو را

خواهد شست ؟

چهارشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۸

...


بعد از تو

زمین می ماند و ...


پرنده ای که عاشق است .


غزل آزادمقدم

بریده شعری از بیدل


پر پروانه

گر

بالین کنی

آتش به خواب افتد...

سه‌شنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۸

شعری از گروس عبدالملکیان


صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی

کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی.


وبلاگ شاعر

دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

از ریختن شهادت از انگشت - شعری از یدالله رویایی


ویرانه از نگاه تو بر می خیزد
تا
انگشت تو بر می خیزد از جا

راز میشوم
و به انگشت تو می پیچم
وقتی اشاره به ویرانی دارد
انگشت تو که با نگاه تو بر می خیزد
و در صدای خزنده صورت من را می پیچاند.

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

از رسول یونان


این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم

یا نه !

کسی که می گریزد

ازگم شدن نمی ترسد.

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

بریده ی شعری از نیما




در شب ِ سرد ِ زمستانی

کوره‌ی ِ خورشيد هم ،

چون کوره‌ی ِ گرم ِ چراغ ِ من نمی‌سوزد .

و به مانند ِ چراغ ِ من

نه می‌افروزد چراغی هيچ ؛

نه فرو بسته به يخ ،

ماهی که از بالا می‌افروزد ...

پرنده مردني ست - شعري از فروغ


دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطربسپار
پرنده مردنی ست

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

بریده شعری از شاملو


...انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:
توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه‌ناک ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان.

انسان

دشواری وظيفه است...

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

In The Station Of Metro - شعري از عباس صفاري




لازم نيست دنياديده باشد
همين که تو را خوب ببيند
دنيايي را ديده است.
از ميليون‌ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم مي‌غلتند
فقط سنگي که نگاه ما بر آن مي‌افتدزيبا مي‌شود.
تلفن را بردار
شماره‌اش را بگير
و ماموريت کشف خود را
در شلوغ‌ترين ايستگاه شهر
به او واگذار کن.
از هزاران زني که فردا
پياده مي‌شوند از قطار
يکي زيبا
و مابقي مسافرند.






پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

سفر عسرت



آلبومی متفاوت از شهرام ناظری با آهنگسازی فرخزاد لایق

با اشعاری از اخوان ، شفیعی کدکنی و هوشنگ ابتهاج

پس از 4 سال وقفه منتشر شد.

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

شعری از احمد شلملو


دوست‌ات مي‌دارم بي‌آنکه بخواهم‌ات.



سال‌گَشته‌گي‌ست

اينکه به خود درپيچي ابروار

بِغُرّی بي‌آنکه

بباری؟

سال‌گشته‌گي‌ست

اينکه بخواهي‌اش

بي‌اين که

بيفشاری‌اش؟

سال‌گشته‌گي‌ست

اين؟

خواستن‌اش

تمنای ِ هر رگ

بي‌آنکه در ميان باشد

خواهشي حتا؟

نهايت ِ

عاشقي‌ست اين؟

آن وعده‌ی ديدار ِ

در فراسوی پيکرها؟

۲۲ خرداد ِ ۱۳۶۷

مدایح بی صله

شعری از احمدرضا احمدی


درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
تو که
با همه ی فقر و سفره بی نان
در کنارم نشسته ای
لبخند برلب داری
در چهار جهت اصلی
چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

دعا براي احمد رضا احمدي


ميدونم كه هميشه طبق رويه اينجا بايد يك شعر نوشته بشه
ولي وقتي اين خبر رو خوندم ترسيدم كه احمد رضا احمدي در بيمارستان بستري شده باشه و ما كاري نكرده باشيم
حتي به اندازه يك دعا
او منظومه اي ديرياب است اميدوارم در برف امسال او را گم نكنيم
ارشاد عليجاني

نامه ي اول - شعري از سيد علي صالحي


سادگی را
من از نهانِ يک ستاره آموختم
پيش از طلوعِ شکوفه بود شايد
با يادِ يک بعداز ظهرِ قديمی
آن قدر ترانه خواندم تا تمامِ کبوترانِ جهان
شاعر شدند.

سادگی را
من از خوابِ يک پرنده
در سايه‌ی پرنده‌يی ديگر آموختم.
باد بوی خاصِ زيارت می‌داد
و من گذشته‌ی پيش از تولدِ خويش را می‌ديدم.
ملايکی شگفت
مرا به آسمان می‌بُردند،
يک سلولِ سبز
در حلقه‌ی تقديرش می‌گريست،
و از آنجا
آدمی ... تنهايیِ عظيم را تجربه کرد.

دشوار است ... ری‌را
هر چه بيشتر به رهايی بينديشی
گهواره‌ی جهان
کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...!
راهِ گريزی نيست
تنها دلواپسِ غَريزه‌ی لبخندم،
سادگی را
من از همين غَرايزِ عادی آموخته‌ام.



جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

هست شب - شعری از نیما


هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.

با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

فراقی- شعری از منوچهر آتشی


سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

شعری از حوریه موسوی


وقتی به انتها می رسی
زمان می ایستد
مرگ هجوم می آورد به استخوان هایت
می توانی با گلوله های یک تفنگ شکاری شلیک شوی
شکار هر چه باشد تو در سینه اش
جریان داری
زمان می ایستد
اتفاقها به کوتاهی یک ستاره می ریزند
به قصه های شبانه ات فکر می کنم
به مرد های خیابان گردی
که از گودی دامن تو سرشار بودند
به انتها که می رسی
یادت می رود
زن بودی
و داشتی پشت چرخ خیاطی
خاطره های شبانه ات را
با اغوا گری سوزن می زدی
جسمی که از انگشتان من
کاغذ را راه می رود
روزی مردی می شود
که پشت تمام
اتفاق های بلند می ایستد
لباس های شهوانی می پوشد
و کلماتم را در آغوش می کشد
بو کن
این سطر ها بوی مردی را می دهد
که تمام خیابان های هرزه در آغوشش قدم می زنند
و جای خالی برای پیکره هامان باقی می گذارند
من عشق می طلبم
بوسه
هر چه که مستی را در تنم گیج کند
باور کنید
مردگان هم می توانند در یک قبر مرطوب
به دنبال حس لامسه شان بگردند
وقتی به انتها می رسی
گلوله را شلیک کن...



سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

شعری از مهرداد حاجی محمدی


نت هایی سفیدند


موهای پدرو


حنجره ی باد


دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

پائيز اسم كوچك تو


سرما به زمستان بستگي ندارد
زمستان به مرگ نزديكتر است
و مرگ پشت تخت خواب تو
جفت گيري مي كرد
حالا سر همين كوچه
تختت به خواب مي رود
و شب از سياهي من
روسياه مي شود
و سايه هاي اين ساعت
راس هر روز در لابلاي قهقهه ي ِ
زني كه ايستگاه بعدي ست
به نيمه شب مي رسند ...
فرقي نمي كند
تورا خواب ديده باشم
يا تعبير لعنتي اين توهم تو باشي !
فرقي نمي كند
توي جالباسي پيراهن شب من باشد
يا طناب دار تو
در هر زمانه اي كسي افسانه مي شود !
و باد منتظر گرده افشاني من است
تا پنجره اي را حامله كند
و پاييز اسم كوچك تو باشد .
حالا اگر توليد مثل اين فصل آزرده ات نمي كند
گربه شو !
انسان ها حيوانات را
مستقيم به مقصد مي رسانند
ومن از ناهنگامي اين فصل مي ترسم
كه قرار است از اين شهر بروم
و خدا كند
تهران ازين بزرگتر نشود !
و خدا كند لباس گرم داشته باشم .
فرقي نمي كند
توي جالباسي
تابستان من باشد يا
كت و شلوار دامادي تو !
در هر زمانه اي
شاعري از خودش فرار مي كند
سياسي مي شود
و بعد ...
تاريخ تولدش را هم فراموش مي كند .

غزل آزادمقدم

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

خواب ها یم را تو خواهی دید-شعری از هیوا مسیح


از امشب
خواب هایم برای تو
از این پس
باچشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم از تا غروب نگاههای آشنا می آید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راه های پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدون هر روز که صبح را
از پنجره به عصر می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می شود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خواب هایم را خواهی دید

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸


رنج از سکوت حنجره رنجور می شود
سر از هوای خاطره مسرور می شود

از من همیشه شکل زمین گرد بوده است
از تو تمام فاصله ها دور می شود

عشقی که بی ستاره به پایت نشسته بود
کر می شود نگاه تو را ...کور می شود

دلشوره ها به حال دلم غبطه می خورند
از چشم من تمام زمین شور می شود

باید بفهمم اینکه چرا در مسیر من
هر کس که دوست دارم ، مغرور می شود

باید بفهمم اینکه مگر زنده بودنی
با جبر و با مقاومت و زور می شود؟

دیگر زمان ، کفاف رسیدن نمی دهد
دارد تمام خمره ها انگور می شود ...

غزل آزادمقدم

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸

شعری از یدالله رویایی


زیرا خلاصه ی تن تو در انگشت های کپسولی است
که من خلاصه می شوم
وقت جنون پوستی ارتباط
هربار
که این کلید بار گشودن دارد
و در کنار این عصب مستعار
صد شیرخواره رشد طبیعی شان را
با یاد زانوان و از یاد می برند
در زانوی تو
چهره ی یک شیرخواره تا ابد
بی رشد مانده است
وقت جنون پوستی ارتباط
باغ مثلث تو
منظومه ی سیاه کلاغان را
از قله ی سپیدار
پر می دهد
منظومه ی سیاه تو
پرواز هوشیار کلاغان است
وقتی خلاصه می شوم

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

کوچ بنفشه ها- شعری از شفیعی کدکنی


در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

شعری از احمدرضا احمدی


شتاب مکن
که ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تکه ای نان گم شود
هرگز نتوان
آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
سقوط می کند
و هنگام که از زمین برخیزد
کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
آدمی را توانایی
عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد

چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸

شعری از احمد شاملو



من و تو يکي دهان‌ايم

که با همه آوازش

به زيباترسرودي خواناست.
من و تو يکي ديدگان‌ايم
که

دنيا را

هر دَم


در منظر ِ خويش


تازه‌تر مي‌سازد.
نفرتي از هرآن‌چه باز ِمان دارد

از هرآن‌چه محصور ِمان کند
از هرآن‌چه وادارد ِمان


که به دنبال بنگريم، ــ
دستي که خطي گستاخ به باطل مي‌کشد.
من و تو يکي شوريم

از هر شعله‌ئي برتر،

که هيچ‌گاه شکست را بر ما چيره‌گي نيست

چرا که از عشق روئينه ‌تن‌ايم.
و پرستوئي که در سرْپناه ِ ما آشيان کرده است

با آمدشدني شتاب‌ناک
خانه را


از خدائي گم‌شده


لب‌ريز مي‌کند .


از مجموعه ی آیدا در آینه

شعری از سید علی صالحی


ری‌را
به خاطر داری آن روز غروب
تو گفتی بوی ميخک و ستاره می‌آيد،
اما صدايی شبيه صدای بامداد آمد:
شما شيونِ اسپند را
بر آتش نديده‌ايد!

بعد يک فوج ستاره‌ی سپيد را ديديم
با آسمانی که باکره بود
و ترانه‌ای که لبِ پنجره
به گلویِ گلدان ... نُک می‌زد!

من هنوز نمی‌دانم چرا
غروبِ هر پنج‌شنبه گريه‌ام می‌گيرد!
برايم بنويس
شاعرانِ بزرگ ... به ماه کامل چه می‌گويند!


سه‌شنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸

آيدا در آينه- شعري از احمد شاملو


لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جویدتا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مراکه شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزارانگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا در آ یینه پدیدار آيی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

...


بارانی

که بر من می بارد



آفتاب را

به کفش های تو

خواهد ریخت



روزبه سوهانی

پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸

خانه ام ابریست../شعری از نیما




خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست
اما ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.

چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸

بریده شعری از پابلو نرودا


نان را از من بگیر

اگر می خواهی

هوا را از من بگیر

اما

خنده ات را نه...


از مجموعه ی "هوا را از من بگیر /خنده ات را نه"
ترجمه ی احمد پوری

سه‌شنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸

بریده شعری از حافظ




بگشای

لب

که فریاد

از مرد و زن

برآید...

دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸

شعري از فريدون مشيري


ای خشم‌ به‌ جان‌ تاخته‌ توفان‌ شرر شو

ای بغض‌ گل‌ انداخته‌ فریاد خطر شو


ای روی برافروخته‌، خود پرچم‌ ره‌ باش‌

ای مشت‌ برافراخته‌، افراخته‌تر شو


ای حافظ‌ جان‌ وطن‌ از خانه‌ برون‌ آی

از خانه‌ برون‌ چیست‌ که‌ از خویش‌ به‌ در شو


گر شعله‌ فرو ریزد، بشتاب‌ و میندیش‌

ور تیغ‌ فرو بارد، ای سینه‌ سپر شو


خاک‌ پدران‌ است‌ که‌ دست‌ دگران‌ است‌

هان‌ ای پسرم‌، خانه‌ نگهدار پدر شو


دیوار مصیبت‌کده‌ی حوصله‌ بشکن‌

شرم‌ آیدم‌ از این‌ همه‌ صبر تو، ظفر شو


تا خود جگر روبهکان‌ را بدرانی

چون‌ شیر درین‌ بیشه‌ سراپای جگر شو


مسپار وطن‌ را به‌ قضا و قدر ای دوست‌

خود بر سرِ این تن‌ به‌ قضا داده‌،‌ قدر شو

فریاد به‌ فریاد بیفزای، که‌ وقت‌ است‌

در یک‌ نفس‌ تازه‌ اثرهاست‌، اثر شو


ایرانی آزاده‌! جهان‌ چشم‌ به‌ راه‌ است

‌ایران‌ کهن‌ در خطر افتاده‌، خبر شو


مشتی خس‌ و خارند، به‌ یک‌ شعله‌ بسوزان‌

بر ظلمت‌ این‌ شام‌ سیه‌، فام‌ سحر شو

جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸

دوازده



گربه نفهمید
کدام ییلاق
پرنده را دور کرد
و کدام باد آزاد
علاقۀ ناممکنش را
به پرنده باور نکرد
...
گربه داشت پنجه می کشید
به تنگ توهم
و باد داشت
درختان قشلاق را
بارور می کرد.



غزل آزادمقدم



پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

شعری از ایزومی شی کی بو


حتا از دورترین نقطه ی جهان
اگر با قلبی همانند من
به تماشای این ماه مردد بنشیند
بی شک آسمان را
ابر خواهد پوشاند
.........................
if , however far away
he were watching the lingering moon
with a heart at all like mine
surely this clear sky
would be filled with clouds


از مجموعه ی "ماه و تنهایی عاشقان"
ترجمه ی عباس صفاری

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸


شعری از احمدرضا احمدي


زمانی

با تکه ای نان سیر می شدم

و با لبخندی

به خانه می رفتم

اتوبوس های انبوه از مسافر را

دوست داشتم

انتظار نداشتم

کسی به من در آفتاب

صندلی تعارف کند

در انتظار گل سرخی بودم

دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸

بريده شعري از حافظ


گر راهزن تو باشي
صد
كاروان
توان
زد

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

...


به قانون ماه فکر نمی کنم
اشک هایم
قبل از تو
تیر بارانم کردند
مردی که از چهار جهت شبیه من است
پنجره را می بندد
صبح با چشم های باز خوابیدم .

غزل آزادمقدم

برگزاري مجدد كارگاه شعر دانشگاه آزاد شاهرود

زمان: يكشنبه ها ساعت 13:30
مكان: دانشكده ي حسابداري - كلاس 101

كارگاه شعر دانشگاه آزاد شاهرود

شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸

شعری از هیوا مسیح


از جاده می پرسم

از سایه ای که قدم هایم را از بر است

نمی دانم از کجای آمدن می ایم

که تا همین جای راه

فقط یک سایه با من آمده است

که از سی سالگی

فقط یک سوال گمشده می داند

از ماه می پرسم که روزهای تا آمدن دنیا را از بر است

کودکی های من در کجای تا سی سالگی گم شد؟

جاده مادرم را دور می کند

و غروب یکی از همین شعرها بود

که پدر

رو به آفتاب مرد

و کودکی های من

در سی سالگی چه زود تمام شد

از جاده می پرسم

که مرا دور می کند

کجای پیچ درختان و فراموشی آفتاب

راه ، به تنهاترین خانه ی جهان می رسد ؟

کودکی در اتاق مستطیل

تا سی سالگی را صدا می کند

و جاده ها چه قدر عجیب اند

که به هیچ سوالی جواب نمی دهند

که در هیچ جای رفتن نمی میرند

در امتداد این گمشدن

هی سوال می کنم و باز

جاده مرا دور می کند

تا اتاق مستطیل

باید از فراموشی نه آفتاب

که از فراموشی دیر سالگی بگذرم

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

از حسین پناهی


چه مهمانان بی دردسری هستند
مردگان !
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانع اند و
اندکی سکوت ...

شعری از احمدرضا احمدی


هر دارو که علاج بود

در خانه داشتم

اما تنم در باد

به تماشای غزلهای آخر می رفت

امروز را بی تو خفتم

فردا که خاک را به باد بسپارند

تو را یافته ام

مگر تو نسیم ابر بودی

که تو را در باران گم کردم ؟

سه‌شنبه، مهر ۰۷، ۱۳۸۸

عیادت-شعری از عمران صلاحی


مرگ، از پنجره ی بسته به من می نگرد

زندگی از دم در

قصد رفتن دارد

روحم از سقف گذر خواهد کرد

در شبی تیره و سرد تخت حس خواهد کرد

که سبک تر شده است

در تنم خرچنگی ست که مرا می کاود

خوب می دانم من

که تهی خواهم شد و فروخواهم ریخت

توده ی زشت کریهی شده ام

بچه هایم از من می ترسند

آشنایانم نیز

به ملاقات پرستار جوان می آیند