چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹

...

...امروز روز اول دی ماه است

من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم

نجات دهنده در گور خفته است

و خاک

خاک پذیرنده

اشارتیست به آرامش...





جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹

درونی ـ شعری از رضا براهنی


مرا ستاره ی پولادینی کنار ماه نشانده ست
و هیچ دستی قادر نیست که از درون این معماری
عبور کند





یکشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۹

دروازه های تنت
وقتی طلوع نارنج را
از قصیدۀ صبح دزدید
شعلۀ ناممتد چراغ
به انعکاس روز
لبخند زد
و آسمان سوم
از پهنای بلند اشاره
جهان را نا ممکن رسیدن ها
گره زد
بگو
ناعبوری دستانت
در نشیب پیراهن نداشته ام
کدام خواب را
رام کرده بود
که سر سنگین
از سفیدی خنده ام
تا سیاهی چشمانم
مست بودی ؟


غزل آزادمقدم

سه‌شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۹

بریده شعری از سید علی صالحی


...فرض که
بعضی از اینجا دور
حتی نان از سفره وکلمه از کتاب
شکوفه از انارو
تبسم از لبانمان گرفته اند
با رویاهامان چه می کنند؟!...




جمعه، آذر ۱۲، ۱۳۸۹

...



شیوه ی چشمش

فریب

جنگ

داشت




یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۹

عریان تر از هنوز - شعری از عباس صفاری


هنوز هم
دکمه هایت را باز
و پیراهنت را به گوشه ای
پرتاب که می کنی
چیزی از رگهایم می گذرد
شبیه وز وز سیمهای لخت برق
در آسمان شرجی تابستان
هنوز هم
انگشت های ناز شستت
وقتی می لغزاند به زیر
بندهای سوتین سیاهت را
زبانم خشک
و هوای خانه
مانند لحظه ای قبل از وقوع زلزله
آغشته می شود به طعم گزنده مغناطیس
هنوز هم
چشم در چشم من
دستت که می رود به سمت گوشواره هات
تنوره کشان وحشی می شود خون
تا انتهای هر رگ بن بستم
در اعماق این لحظه بی زمان
هنوز هم مثل تبی برق آسا
وقتی سرایت می کنی به من
فقط جرقه ای
از سر انگشتانت کافی است
تا سرا پا شعله ورم کند
مثل پیراهنی آغشته به بنزین و باد

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۹

قطعه ی شبانه ـ روزبه سوهانی



برای شنیدن و دانلود به آدرس زیر مراجعه کنید.

http://www.muziboo.com/rouzbeh/music/shabaane/

( این قطعه اجرای بداهه ای از خودم است وکیفیت صدای آن را به ابتدایی ترین
امکانات ببخشید!)

با تشکر
روزبه سوهانی




جمعه، آبان ۰۷، ۱۳۸۹

عصای معجزه ات را بردار
من سال هاست
گوسفندم
و تمام دره هارا
بی آنکه گمراهم کنی
زير پايم سبز کرده ام
کشتی ات را ویران کن
که سال هاست
بی جفت به دریا زده ام
و از شعله هایی بر می گردم
که هیچ پیغمبری را
چهار میخ نزایید
حالا از کدام کتاب
وحی می شوی
به کو ه های بی غار
که دهانم را گِل گرفته خدا ؟!



غزل آزادمقدم

شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۹

انتخاب طولانی ـ از عباس صفاری


عکس ارسالی ات را
تازه دانلود کرده ام
یعنی پاسی گذشته از نیمه شب شما
در آنسوی دنیا
همان ساعتی که تو پاورچین
در پیراهن نازک خواب
به سمت آشپزخانه می روی
و من نیستم که ببینم
مردد مابین یک بشقاب توت فرنگی و
یک پیاله بستنی میوه ای
در برابر یخچال باز ایستاده ای
و بخار سرد و سبکش آرام
می پیچد بر پرهیب خواب آلوده ات
.
چه بی رحم است عشق
محو تماشای تو در این حالت
همیشه می گفتم
سرما نخوری عزیزم
اما در دل آرزو می کردم انتخابت
یک قرن طول بکشد .





پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

بریده شعری از احمدرضا احمدی



هنگام روز کجا میروی

در خانه بمان

غمگینم

مادر...



جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

توي كفشت نمك نمي ريزم، آب پاشيده ام شگون دارد
دوستت...دار ِمن نبودن تو ، دختري كه فقط جنون دارد

خرد شد مشتم از تن ديوار اين همه پنجره كه بسته شدي
شام آخر شدم سر ميزم بي تو چشمم دو پيك خون دارد

من غزل...من تهوّع گريه...توكسي كه هنوز نافهمي
تو بهشتي كه از تمام خدا حوريّه ها كلكسيون دارد

اشتباه از خدا نبود كه من روسري را گره زدم به تنت
دار يك نردبام وارونه ست! مرگ تعبير واژگون دارد

خم شدم از خطوط من بگذر پل شكسته و رود طغياني ست
دختر خر منم براي شما چه كسي فرم چل ستون دارد؟

روي اين گيسوان آشفته چند باران بيارمت بالا؟
اين سياه كبود چشم من است مژه هايي كه سو وشون دارد

شايد از جمجمه عوض شده ام لحظه اي كه تناسخ من با
رابعه رابعه...مربّع شد ،اين اتاقي كه در درون دار- م -

- از قدم هاي ممتد عصبي پِت پِتِ لامپ هايِ زردِ عجيب
از چراغي كه...زود مي ميرد...كه فقط ده دقيقه جون دارد

تن كمان/چه برام آوردي؟زخمه هاي سه تار كافي نيست؟
تار ِ اين چشم ها شده مردي كه به جاي دل ارغنون دارد

تيغ را روي ساقه ي دستش ...پشت كفشت شراب مي ريزد
دختري كه جنون مشتركي با خودآزار بيستون دارد!!!


غزل آزادمقدم

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

بریده شعری از حافظ



هر سر موي مرا

با تو

هزاران

كار

است



پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

تنت

تنها

به زبان من

خواندنیست






روزبه سوهانی

دوشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۹

يك وَ صد

او يك نگاه داشت
به صد چشم مي نهاد
او يك ترانه داشت
به صد گوش مي سرود


من صد ترانه خواندم و
نشنود هيچكس
من صد نگاه داشتم و
ديده اي نبود ...


از نصرت رحماني

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

تو را زنانه می خواهم
تمدن زنانه است
شعر زنانه است
ساقه گندم
شیشه ی عطر
حتی پاریس زنانه است
و بیروت با تمامی زخم هایش زنانه است
تو را سوگند به آنان که می خواهند شعر بسرایند
زن باش
تو را سوگند به آنان که می خواهند خدا را بشناسند
زن باش

نزار قبانی

پنجشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۸۹

دیگر تمام شد

آری
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و می روند
یکی در باد
یکی در باران
یکی در مه
و بی رحم ترینشان در برف...

اما نه برف بود
نه باران
نه مه
نه باد
تنها ساعت ده و ده دقیقه ی شب بود

و آری گلم ، دلم ، این اشکها خون بهای عمر رفته ی من است...

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۸۹



غمت حقيقت مردي ست با كلاه و فشنگ
كه با تمام توان در دلم كشيده تفنگ

و صبح ها كه خيالش به كوچه مي آيد
جهان تيره ام از حال مي رود در رنگ

جهان من كه تو را دل سپرده مي خواهد
جهان مستي و خواب و سكوت وشعر و شرنگ

غمت نبرد دو ماهي ست با مد دريا
كه باد ها همه رفتند با زمانه به جنگ

تو نيستي... كه پلي نيست... جاده ها گيجند
قطارها به موازات ريل ها دلتنگ ...

و كافه ها همه تاريك و بي عبور و كبود ...
دو صندلي و دو فنجان و قهو اي از سنگ ...
غزل آزادمقدم

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۹

از علي اسداللهي عنوان :يك قمار معمولي

ناگهان
آنقدر خشت روی سینه‌هایت ریخت
که شک کردیم
این دست
برای توست
که از آوار درمی‌آیی

شهر را دوباره بُر زدیم...

تو می‌توانستی هرچه بیایی
میز
فرش
گلدان
تلوزیون
.
.
.
من اما خانه‌ای می‌شوم
که قرار است روی تو بریزد...

حالا فکر کن این آجرها
همان رختخواب گرم دیشبند

کنارم بیا
و سعی کن
پاهایت از پتو بیرون نماند

تا سگ‌های امداد
دیرتر این رویا را خراب کنند...

جمعه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۹

چشمه ـ اثری از مارسل دوشان

این اثر عیناً یک ظرف پیشاب چینی ( توالت فرنگی ) است،
که توسط هنرمند در سال 1917 از یک شرکت محصولات ساختمانی
در نیویورکی خریداری شده است.
دوشان شیء را به سادگی و با نام مستعار آر. مات امضا نمود
و سپس آن را برای یک نمایشگاه هنری فرستاد.
این شی عجیب و غریب، نمونه ی بارزی از سبکی بود
که طی آن یک شی معمولی و پیش پاافتاده را در نظر گرفته
و آن را در قالبی جدید و نا آشنا و خارج از استفاده متعارفش معرفی می کنند.
از طریق این اثر بود که دوشان برای اولین بار
مفهوم شی از پیش ساخته یا « حاضر آماده » را شرح داد،
ایده ای که از آن زمان به بعد بر روی هنرمندان بی شماری تاثیر گذارد.
دوشان در سال 1917، با حمایت از این گونه مجسمه ها،
و به دلیل تعصبات هنری مرسوم ( یعنی این که هنر چیست )،
شدیدا به مبارزه طلبیده می شد.
وی چنین بیان کرد که، این مهم نیست که آیا آقای مات
با دستان خودش اثر را ساخته یا نه ؟
چیزی که اهمیت دارد، آن است که او آن را انتخاب کرده است.
بنابراین به وجود آوردن مهم نیست بلکه ایده و انتخاب مهم است.

چهارشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۹

آخرین تاش


هانیبال الخاص نقاش شهیر ایرانی آخرین رنگ خود را بر این قاب معوج زد و رفت

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

پرسش هایی درباره ی برخورد با یک اثر هنری و شیوه ی ارزیابی

ابتدا باید از این سوال شروع کنیم که چه اثری را یک اثر هنری می دانیم؟
و شاید پس از کلی پرسش و کشمکش این سوال که :
شیوه ی برخور د ما با یک اثر هنری چگونه است؟
آیا از تعاریف و معیار های ثابتی استفاده می کنیم و یا در شرایط
مختلف به آنها انعطاف می دهیم!؟
به مثال های زیر توجه کنید:
فرض کنید یک نقاشی از لحاظ تکنیکی (بنا به قواعد هر نوع سبکی)
بسیار ابتدایی به دست شما می رسد و در مورد آن از شما نظر می خواهند
و شما نظر به ضعیف بودن و بی ارزش بودن آن می دهید.
اما بعد به شما اطلاع می دهند که این اثر یک بچه فیل در فلان باغ وحش است
آیا ارزش گذاری شما در مورد این اثر هنری متفاوت می شود؟
دلیل این تفاوت چیست؟ آیا اثر متفاوت شده یا . . .!؟
و مثال ها و پرسش های بیشتر. . .

که امیدوارم با ادامه پیدا کردن بحث به آنها بپردازیم
و به امید همراهی دوستان که امیدوارم در این بی زمانی
برای مباحث جدی وقت بگذارند
که شاید پیش برویم.

................................................
روزبه سوهانی

جمعه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۹

بگذار مداد به انتها برسد و
خطوط روسریت را
گره
به
باد
بزن
که شعرها دورتر
شاید
خاکستر سرزمینی را
به اولین بال های پروانه ای
برسانند



روزبه سوهانی

دوشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۹

I LIKE THE WIND



We are at or near that approximate line

where a stiff breeze becomes

or lapses from a considerable wind,

and I like it here, the chimney smokes

right-angled from west to east but still

for brief intact stretches

the plush animal tails of their fires.

I like how the stiffness rouses the birds

right up until what’s considerable sends them

to shelter. I like how the morning’s rain,

having wakened the soil’s raw materials, sends

a root smell into the air around us,

which the pine trees sway stately within.

I like how the sun strains not

to go down, how the horizon tugs gently at it,

and how the distant grain elevator’s shadow

ripples over the stubble of the field.

I like the bird feeder’s slant

and the dribble of its seeds. I like the cat’s

sleepiness as the breeze then the wind

then the breeze keeps combing her fur.

I like the body of the mouse at her feet.

I like the way the apple core I tossed away

has browned so quickly. It is much to be admired,

as is the way the doe extends her elegant neck

in its direction, and the workings of her black nostrils, too.

I like the sound of the southbound truck

blowing by headed east. I like the fact

that the dog is not barking. I like the ark

of the house afloat on the sea of March,

and the swells of the crop hills bedizened

with cedillas of old snow. I like old snow.

I like my lungs and their conversions

to the gospel of spring. I like the wing

of the magpie outheld as he probes beneath it

for fleas or lice. That’s especially nice,

the last sun pinkening his underfeathers

as it also pinks the dark when I close my eyes,

which I like to do, in the face of it,

this stiff breeze that was,

when I closed them, a considerable wind.

by Robert Wrigley



یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

شعر جهان ـ پرسی بیش شلی


پرسی بیش شلی( Percy Bysshe Shelley) (۱۷۹۲- ۱۸۲۲)

او در خانواده ای نجیبزاده و نامدار زاده شد.
آموزشش را پدرش و سپس کشیشی به نام ادواردز به عهده گرفتند.
همچنین از سوی مادر با شعر انگلیسی آشنا شد.
جو سیاسی خانواده اش در آینده بر شعرهایش اثر نهاد.
در ده سالگی او را به دبستان فرستادند.
در ۱۸۰۴ روانهٔ مدرسهٔ ایتون شد.
در طول شش سال آموزش در این مدرسه دانش آموزی کامیاب بود
ولی با همکلاسیهایش مشکل داشت و آنها بدو لقب شلی دیوانه را داده بودند.
پس از چندی به نشر اثرهای نظم و نثر خود پرداخت و در این راه پدربزرگش وی را یاری داد.
در هجده سالگی به دانشگاه آکسفورد رفت و در آنجا با تامس جفرسون هوک آشنا شد
که به شلی در کارهایش یاری بسیار نمود.
بیشتر شعرهایش میان سالهای ۱۸۱۲ تا ۱۸۱۳ سروده شد و در آن زمان به چاپ نرسید.
در 1812 برای شرکت در نهضت رهایی بخش کاتولیک ها و بهبودی وضع تهیدستان
به دوبلین ایرلند رفت و در آنجا دلباخته ی" مری ولستونکرافت" دختر فیلسوف معروف
ویلیام گادویین شد. زن اولش را رها کرد و با مری به فرانسه گریخت.
"مری ولستونکرافت شلی" بعدها به عنوان خالق "فرانکنشتاین" شهرت جهانی یافت.

سرانجام هنگامی که با چند تن از دوستانش به خلیج اسپزیا رفته بود در آب غرق شد
و پیکرش را چند روز پس آن در کرانهٔ دریا یافتند.

اثرها

  • ملکه ماب
  • آلاستور
  • شورش اسلام
  • ساحرهٔ اطلس
  • ادونائیس
  • سنسی
  • پرومتئوس رهاشده
  • سرود برای جمال معنوی
  • من بلان
  • رزالیند و هلن
  • جولیان و مادالاو
.........................................

آوارگان گیتی

مرا بگوی ای ستاره ، که بال هایت درخشنده،
تو را شتابان به پروازی آتشین درافکنده،
در کدام دهلیز شب اکنون
پرهایت را فرو می بندی؟

مرا بگوی ای ماه،زائر پریده رنک خاکستری
در راه بی منزلگه آسمان،
در کدام ژرفای شب یا روز
اکنون آسایش می جویی؟

ای باد خسته، که سرگشته ای
همچو میهمان از در رانده ی جهان،
آیا هنوز هم بر درخت یا خیزاب
آشیانی نهفته داری؟


.............................



منابع:
ویکیپدیا ـ از شکسپیر تا الیوت

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹


شعر ریخت
توی پیراهنم
و تنم بوی تعفن ِ
غزل می داد
ناخواسته بلند شدم
گلویت را بریدم
غزل قرمز شد ...
ماهی
لای پنجه های برکه جان داد.



غزل آزادمقدم

ادامه ی بحث در باب وزن و شعریت

اینبار دامنه ی بحث را کمی گسترده تر می کنم
و از عبارت "ادبیت " در برابر شعریت استفاده می کنم
به این معنی که وجود وزن در یک اثر و یا یک عبارت
به آن ادبیت می بخشد و نه لزوما شعریت.
و این مرز بسیار مهمیست که بحث های فراوانی را پیش می کشد.
و پیش تر هم در مورد آن بحث مختصری صورت گرفت.
و به همین دلیل در بسیاری از اشعار کلاسیک از شعریت خبری نیست
و تنها وزن به کار ادبیت داده است.

نکته ی مهم دیگری که در اینجا قابل ذکر است خود کلمات هستند
که گاهی در سیر تاریخی و در برابر زبان روزمره شکلی ادبی به خود می گیرند
به عنوان مثال واژه ی "خویش" که زمانی جزیی از زبان روزمره
بوده روزمرگی خود را به "خود" داده و اکنون باری ادبی گرفته
و یا فعل "گشتن" در معنی " شدن" و یا . . .

1-به کار خودم مشغول شدم

2-به کار خویش مشغول گشتم

و می بینیم که این تفاوت و تغییر به عبارت دوم ادبیت داده(در این زمان) و نه لزوما شعریت!
که ممکن است در آینده و درسیر تاریخی همین ادبیت شامل جمله اول هم بشود!

این نکته بسیار مهم و قابل بررسیست.


ادامه دارد...
...........................................

اگر کوتاه کوتاه می نوسیم به این علت است که در روزگار زمان همیشه کمیم؛
به این امید که بشود مفیدتر به همه ی بحث ها پرداخت.

روزبه سوهانی


سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۹

مرزهای تخت را می بری و

دست هایم

سرگردانی سرزمینی را

به اهتزاز در می آورند



روزبه سوهانی

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

...


فراقی ـ از منوچهر آتشی


سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات
...................................


گاهی دوست داری بخوانی
گاهی دوست داری به هم ریختگی های اتاق را ساعتها دنبال شعری
که روزگاری ورق خیس می کرده بگردی
شعری که توجیه خیره گیها باشد و سکوت.
نمی خواهم نقد کنم
نمی خواهم حرفی بزنم
تنها می خواهم چند ساعتی انگشتانم را به سیمها برسانم
تا شاید سپیده سر بزند و نمی دانم چندمین روز از روزهای زنده بودن آغاز شود.


روزبه سوهانی.
..........................................

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

کوتاه در باب وزن و شعریت

سوسور میان مطلق "مطلق زبان" ، "زبان" و "گفتار " تمایز قائل است.
مطلق زبان را تمامی توان ها و نیروهای آدمی برای ارائه ی معنا می داند
که همچون یک نظام یا دستگاه قاعده هایی دارد که فراسوی هر گونه گزینش
شخصی وجود دارند.
زبان را نظام نشانه ها و قاعده هایی ویژه دانست که که زبانی خاص را
(مثلا فارسی) می سازند.
و گفتار را شکل ظهور و فعلیت یافتن آن نظام در سخن گفتن و نگارش.

اکنون بحث ما در دو حوضه ی مطلق زبان و زبان قابل پیگیریست
اگر بخواهیم از منظر نخست به بحث بپردازیم به مورد تقابل وزن و
ترجمه میرسیم.
به این معنی که مثلا واژه های " درخت" ، "arbre" و"‌ tree"
سه نشانه ی زبانی در سه زبان مختلف هستند که برای یک پدیدار با
یک معنای خاص به کار می روند که این معنا به نوعی در "مطلق زبان"
وجود دارد ، اما می بینیم که با وزن ها ی مختلفی(وزن موسیقیایی خود کلمات
که مثلا از لحاظ نت نگاری در مورد درخت می تواند " چنگ-سیاه" باشد)
در واژگان در زبانهای مختلف روبرو می شویم .
پس اساسا در ترجمه موسیقی و وزن دگرگون خواهد شد.
و این سوال مهم که چه چیزی باعث حفظ شعریت یک اثر موزون(به معنای وزن عروضی)
پس از ترجمه می شود؟!
به مثال ها ی زیر توجه کنید و به این بیندیشید که کدام را شعر می دانید و چرا:

1- مورچه ای را که دانه کش است آزار نده
زیرا او جان دارد و جان شیرین دوست داشتنیست

2- چهره نشان بده
که جماعتی عاشق و حیران شوند
لب باز کن
که فریاد از من مرد و زن بلند شود

که هر دو را میتوان ترجمه هایی از دو بیت شعر فرض کرد.
..............................................................
اما این موضوع غیر از مبحث ترجمه هم قابل بررسیست
و آن منظر دوم یعنی زبان است.
به این معنی که ما برای مداقه در این باب می توانیم به یک زبان خاص
(مثلا فارسی) و اینبار نه از منظر ترجمه بپردازیم
و باز به عنوان یک سوال،
کدام یک را شعر می دانید و چرا(که شاید این مثال برای برخی دوستان تکراری باشد!)

1-باز از در و دیوار من عشق فرو ریخت

2-باز فرو ریخت عشق از در و دیوار من
.....................................................
و ادامه و بسط و گسترش بحث را به حضور و همراهی دوستان موکول می کنم...


روزبه سوهانی

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

نفس هایم بر عبور گوزنی حک می شوند
که تمام دیوار را
به انگشت ها ی تو بر خواهد گشت
و سکوت کلمات را
به عریانی سنگ ها
خواهد ریخت

ردپایی به دفتر فرو می رود
جاده
به ورق های آخر می رسد
زخم های دیوار
در ابتدای کلمات
می ایستند
وتنهایی را
یک صندلی
به خطوط می دوزد

برگشته ام
برگشته ام
به طرح فریادهای رودخانه ای
که شعر را از دهان تو عبور می داد
و صدای زخم های گوزنی را
به کوه
می پیچید

تا رفتن را
به انگشت های تو برسانم

تا قدمها را
به آخرین نفس های دیوار

و عریانی کلمات را به ابتدای خطوط

سکوت در تنهایی جاده ای می پیچید
که تمام ورق ها را
تا شعرهای من آمده بود
و خیسی کلمات
به زخم های دفتری
که فریاد ها ی گوزنی را
به انگشتان من
می رساند

فرو رفته
به
ابتدای
سنگها

تا طرحی از خنده هایت را
بر رودخانه ای حک کنم
که تنهایی یک صندلی را
به دریا
خواهد
ریخت


روزبه سوهانی

یکشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

در باد ...

باد بان ها ...

تا قايق هاي افتاده در مه ...

گرداگرد گردنم...

سرگردانم

چون شهري

كه

از اطراف به هيچ جاده اي

نمي رسد

و تنها مسير رفتن

در اتاق خواب تو خلاصه مي شود

با تو مي رقصم

تا لحظه ي طغیان اين رود

در بي تفاوتي لب هايت

لباس قرمزي از شب پوشيده ام

تا شايد

وقت از هم گريختن

افتادن من از تخت تو باشد .

افتادن روز تولدت

از تقويمم

افتادن نامت

از دهانم

و از كوچه هاي اين شهر

سايه ات ...

و از چشمم

درياچه اي از نمك

به آفت اين گندمزارها

كه در نبود من

در تو

خانه كردند

فكر مي كنم ...

فكر مي كنم

اين بوي كدام فصل بود

كه در تنم جا ماند ؟



غزل آزادمقدم

......................................................


نقدی کوتاه از سعید احمدپور:


یکی از اصلی ترین مسائل قابل نقد در این کار ، بیان تغزلیشه .
ما با شاعری مواجهیم که در کنار سپید ، شعر کلاسیک هم کار می کنه .
و رنگ و بوی بیان کلاسیک بعضا حتی در کار سپیدش هم دیده می شه .
منظورمو از بیانمندی کلاسیک بیشتر توضیح می دم -
و البته شما رو ارجاع می دم به بحثی که توی همین وبلاگ راجع به زبان شد،
چون خیلی از حرفام به موازات همون بحثه -
ما در یک دیالوگ روزمره معمولا برای انتقال مفهوم ،
از یک ارتباط دال و مدلولی ، مبتنی بر تناظری یک به یک بهره می بریم .
وقتی به کسی میگیم "لیوان را به من بده " هر کدام از دال های جمله ،
متناظر با یک مدلول مخصوص هستند و در مجموع
منجر به انتقال مفهوم مورد نظر میشن .
اینجا ، کلمات - یا بهتر بگم ، دال ها - فی نفسه منجر به بروز چالش خاصی -
برای ما که دهها ساله به این سبک بیان خو گرفتیم - نمی شن
و فقط وظیفه ی خودشونو در یک واحد بزرگتر معنایی ( جمله ) انجام میدن .
من این سیاق بیان رو یک بیان خطی و مستقیم می دونم .
اما در شعر ، به نفس کلمات - یا باز هم بهتر بگم ، دال ها ! - نزدیکتر می شیم .
با یک نگرش جدید تر ، عمیق تر و جدی تر به مقوله ی
ارتباط میان دال و مدلول فکر می کنیم .
اصلا شاید - و فقط شاید - نظام های استعاری و تشبیهی هم
بر همین مبنا استوار باشن : تغییر در رابطه ی خطی و یک به یک دال ها و مدلول ها
بر این مبنا ، ما به مثلا مدد استعاره کمی این رابطه ی خطی رو تعییر می دیم .
و فکر رو از کل واحد معنایی ( که در پاراگراف بالا جمله بود )
به سمت یک جزء خاص متمرکز می کنیم .
برخورد ما با جمله ی " سرو خرامان آمد " و جمله ی " او آمد" مسلما متفاوته .
چرا که رابطه ی " سرو " و مدلول مورد نظر ، از جنس تناظر مستقیم " او " نیست .
این روش بیانیه که - البته پر طمطراق تر و با شاعرانگی بیشتر
- معمولا در ادبیات کلاسیک ما مورد توجهه .
و کنش ما با یک اثر کلاسیک هم خیلی اوقات
بر مبنای همین نظام زیباشناسی مبتنی بر لذت و چالش مختصره .
اما به این سیاق ، نقدهایی وارده .
مهمترین نقدها رو هم می شه در تئوری های نیما دید :
نگرش سوبژکتیو ، وصف الحالی شدن و . . .
ضمن اینکه روند ما در این سیاق ، مبتنی بر یک نوع اینهمانیه
که در نهایت باز هم به بن بست می رسه .
این جمله ی روزبه سوهانی رو عینا نقل می کنم
"هر مقوله ی آشنایی زدایی شده ای ممکن است تکراری و آشنا بشود"
واین تکرار و آشنایی اتفاق افتاده .
ذهن مخاطب دیگه به سرو هم عادت کرده .
ما برای رسیدن به یک مدلول خاص " او " رو برداشتیم و به جاش " سرو " رو گذاشتیم .
اما شعر امروزی تر موظفه که نظام جدیدی خلق کنه .
می خواد بگه " از تو سخن از به آرامی" و ساختار های قبلیوبه هم بریزه
می خواد بگه " در هوای گرم عشق ما تعارف پنیر بود و قناعت به نگاه در چاه آب "
و با یک نگاه عینی ، نظم جدیدی از تناظراتو پی بریزه
و به واژه ها ، زیست هنری خاص بده . . .و یا هر چیز دیگه ای .
اما موظفه که به کنش مخاطب با اثر شکل تازه ای بده .
موظفه که از تناظرات خطی معمول ،
از تناظرات ِ حالا دیگر عادی شده ی ادبیات کلاسیک بگذره
و به روش جدیدی از بیان برسه .بیانی با عمق بیشتر ، چالش برانگیز ، قابل تاویل و . . .
بگذریم از این مقدمه ی طولانی !! . به نظر من در غزل ِ خانم آزاد مقدم،
"لمس خود را به دست من برسان " بنا به دلایلی که گفتم اتفاق شاعرانه ی خیلی خوبیه .
اتفاقی از این دست تو بیت دوم تا چهارم نمی افته و کار دچار افول می شه ،
به جز جهشی که در "چتر در چتر منتظر ماندم " رخ میده .
و این اوج و فرودها مدام در کار رخ می ده .
از نقد غزل میگذرم - علی رغم اینکه حرفای دیگه ای هم روش دارم
مثلا در مورد کلمه ی " مثل " در کار و تاثیرش در محدود کردن ذهن مخاطب
و حتی برانگیختن احساس مواجهه با یک راوی زورگو در برخی موارد و ...
بریم سر شعر سپید این پست ،
با اون مقدمه ی طولانی دیگه توضیح زیاد دادنو مجاز نمی دونم .
تاکید من روی بیانمندی در این اثر ،
بر این مبناست که سایر فاکتورها - مثل تصویر سازی - زیاد در کار برجسته نیستن .
و اثر تا حد زیادی بر " گفتن " متکیه . که البته به نظر من این هم به کار ضربه زده .
چون جا رو برای " نگفتن " تنگ کرده .
بنا به دلایل بالا - و دلایل بالاتر! - این قسمتها رو خیلی موفق ندیدم :
از سطر اول تا " در اتاق خواب تو ..."
از " افتادن روز تولدت " تا " در تو خانه کردند . . ."
کلا در غزل خانم آزاد مقدم ، انسجام و قدرت بیشتری دیدم تا کار سپیدشون .


بی عنوان ...

مثل پروانه ها به سمت چراغ ...مثل ديوانه ها كه در باران ...

نبض خواب تو را گرفته تنم لمس خود را به دست من برسان

سر به ديوار مي زند هر شب ذهن بيدار رفته از هوشم

توي اين قصه ناگزيرم من ... قصه ي طوطي است و بازرگان

من شبيه خودم شبيه توام من شبيه توام شبيه خودم

تو شبيه مني شبيه مني ... چون تبي مانده در شب هذيان

چتر در چتر منتظر ماندم تا كه از كوچه رد شود پاييز

بعد در بهت خود فرو رفتم مثل محكوم مرگ در زندان

دست بردم به شكل تاريكي ابرها در غبار باريدند

كودكان گرسنه ي خورشيد متولد شدند با طوفان

شهر لبريز تيرهاي چراغ ... مرگ با اولين قطار آمد

ريل را سمت خانه هل مي داد پير مرد لجوج سوزن بان

از تو پرسيدم : عشق ! اينكه زمين زير پاي من است يعني عشق ؟

سر تكاندي و زير لب گفتي : اين زمين ... اين زمين سرگردان ...

باد سرخي كه سينه اش داغ است مثل كوهي كه اشك مي ريزد

بعد باراني از گُلِ آتش روي پس مانده هاي يك فوران

مثل درد گلوله در گنجشك ... مثل ترس قبيله اي از جنگ

بغض دارم كه بعد تو بايد دل ببندم به طرح درفنجان ...

قصه اين بود ... قصه ي پايان ... ماوراي تصور انسان ...

تلخ و شيرين تمام بغض زمين از نگاه من است آويزان

شك ندارم كه بعد تو اين شهر با خودش قهر مي كند هر روز

وشب از ترس تلخ تنهايي در خودش پرسه مي زند توامان ...

مي رود سمت ايستگاه قطار و بليطي عجيب مي گيرد

بعد با يك مسافر غمگين از خودش دور مي شود گريان ...

...

مثل پروانه ها به سمت چراغ ...

مثل ديوانه ها كه در باران ...

نگرانم بدون تو نگران

نگرانم ...

بدون تو

نگران ...




غزل آزادمقدم

جمعه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

شعری از سعید احمد پور به همراه نقد ی کوتاه

این

ادامه ی دستهای تو بود

که در نور مرطوب لیوان رخ می داد

از موج .


انگشتهای من

مدام

از دست رفته بودند

که دستهای تو

سطح دریا بود . . .

هنگام که

از موج

از ماهی ها

می رقصیدی

دریا در دستهای من لغزید

و کف اتاق ریخت

تو

در تاریکی اتاق

انگشتهای مرا کشف کرده بودی . . .


وبلاگ شاعر

..........................................

در گیرودار وبگردی بود که به شعر های سعید احمد پور رسیدم ،

و ناچار به ایستادن شدم و خواندن ودوباره خواندن...

نمی شناختمش، اما حالا کارهایش را می شناسم...

و برای از شعرش نوشتن اثر بالا را انتخاب کردم.

..............................................

و طبق معمول متنی برای واشکافی اثر و نه معنی کردن شخصی آن:

-در اثر با زبانی از نوع" من -تو" روبروییم که مشخصه های خاص خود را دارد

و شاید از اصلی ترین آنها جنبه ی شخصی و نامه گون پیدا کردن اثر است.

-با آغازی پرتاب گون روبروییم به این معنی که گویی ادامه ایست و نه آغازی

و "این" تاکیدی بیشتر ایجاد می کند بر این ادامگی و نیز فضایی سپید(خالی)

ماقبل آغاز.

-اما به نکته ی تصویر در شعر می رسیم و عبارت از دید من ناکامل و شاید

اشتباه "تصویر شاعرانه".

زیرا در ادبیات امکان ایجاد تصویر(به معنای خود کلمه) وجود ندارد.

(و البته استفاده از امکان دیداری زبان مطرح نیست که در حوزه ی دیگریست

به عنوان مثال شعر های عباس صفاری در مجموعه ی دوربین قدیمی)

و تنها به نوعی امکان روایت شخصی آن امکان پذیر است.

و شاید به نوعی روایت پدیدار شدن پدیده ای.

و باید در استفاده از این عبارت و واشکافی آن بحثهای بیشتری صورت بگیرد.

و در نهایت ابزار این روایت زبان است ، که به آن شکل ها ی مختلف و در نتیجه

نام های مختلف می دهد که شاعرانه هم می تواند یکی از آنها باشد.

که ما در این اثر با آن روبروییم

اتفاقاتی که در حوزه ی زبان رخ داده و این روایت را متفاوت کرده.

به این مثال دقت کنید:

چند رهگذر با صحنه ی تصادفی روبرو می شوند و پلیس برای

پرس و جو به سراغ آنها می رود.

هر کس چگونه این واقعه را شرح خواهد داد؟!

چه مسائلی در تفاوت احتمالی روایات اثر گذار خواهد بود؟!

و هر کس چگونه از زبان در این راه استفاده می کند؟!

مسلما روایت ها مختلف و متفاوت خواهد بود...

و در نهایت شاید اگر فروغ در آن بین بود می گفت:

و مردی زیر چرخ های زمان له شد...

و احتمالا پلیس چند دقیقه آسمان را نگاه می کرد!

و اینجاست که در این اثر هم با زبانی کاملا برجسته روبرو می شویم

مثلا آنجا که می گوید:

این

ادامه ی دستهای تو بود

که در نور مرطوب لیوان رخ می داد

از موج

به حضور صفت "مرطوب " در کنار نور و لیوان توجه کنید.

و اینجا به نکته ی مهم دیگری می رسیم ؛ صفت.

صفت حضور قدرتمند دیدگاه و ذهن مولف است و اصولا در زبان

ابزاریست برای بیان دقیقتر و به نوعی هدایت به سمت آنچه گوینده(مولف،...)

می خواهد. مگر آنکه با صفتی پویا روبرو باشیم و نه ایستا

و نکته ی مهم این است که این پویایی هم در خود عبارت می تواند اتفاق بیفتد

و هم در طول یک اثر.

مثلا صفت آبی برای لاله در عبارت "لاله ی آبی" می تواند ایستا باشد

اما برای قدم ها در عبارت "قدم ها ی آبی" پویا.

اما همین عبارت"لاله ی آبی " در ایمان بیاوریم... فروغ با توجه به کل اثر و در

طول کار حالتی پویا به خود می گیرد.

زمان چهار بار نواخت...

.

.

.

آن چهار لاله ی آبی را بوییده ای...

در این اثر هم به حضور صفت "مرطوب" در کنار نور و لیوان دقت کنید که به پویایی

عبارت انجامیده است.

-نکته ی بعد در مورد عبارت زیر است:

"انگشت ها ی من

مدام

از دست رفته بودند"

که اینجا ما به نوعی با اصطلاحی روبروییم ؛ "از دست رفتن"

و رابطه ای برقرار می شود بین این دست با انگشت و کل کار.

اما نکته ی بسیار مهم اینجاست که در زبانی غیر از فارسی هم این رابطه حفظ

خواهد شد؟!(حتی با فرض اینکه بتوانیم معادل این اصطلاح را پیدا کنیم)

مثلا به عبارت معروف زیر دقت کنید:

آن یکی شیر است اندر بادیه

وان یکی شیر است اندر بادیه

آن یکی شیر است کادم می خورد

وان یکی شیر است کادم می خورد

درست است که این اثر در حوزه ی زبان فارسی دارای زبانی برجسته است

که وارد حیطه ی زبان ادبی شده اما فرض کنید به زبان دیگری ترجمه شده(مثلا انگلیسی)

و باز به فارسی ترجمه شود و به دست ما برسد، چه باقی می ماند؟

مثلا شاید عبارت :

آن یکی شیری در بیابان است

آن یکی شیری در کاسه است

آن یکی شیریست که آدم را می خورد

و آن یکی شیریست که آدم آن را می خورد

که حتی در زبان انگلیسی تشابه ظاهری شیرها(جناس تام) هم از بین میرود!

و این سوال مهم در باب شعریت یک اثر: که ایا باید پس از ترجمه باقی بماند؟!

-نکته ی قابل بحث دیگر ارتباط عمودی قوی در کل اثر است، حضور دستها

رطوبت ، لیوان ، موج ، دریا و ...و پرتاب هایی که میان آنها در طول کار صورت می گیرد

باعث نیاز به بازگشت و دوباره خوانی و ارتباط اجزاء اثر با هم می شود .

که کشف این رابطه ها در یک اثر گاه آسان و گاه دشوار است.

به عنوان مثال به "دریا" و "دستها" و "نور مرطوب لیوان" و " تاریکی اتاق"

توجه کنید.

- نکته ی دیگر لزوم توجه به زمان ها در اثر است .

-و نکته های بیشتر که به ادامه و همراهی دوستان می سپارم

مانند حضور سه نقطه ها در اثر و لزوم این حضور

و یا بحث در مورد عبارت" دست های تو سطح دریا بود

و ...

.............................................

به امید ادامه...


روزبه سوهانی.

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

چهار نکته ی کوتاه در باب زبان...

به چه می خندیم ؟


نکته ی اول:
.....................................
به استفاده ی کودکان از زبان دقت کنید
آنجا که ما را به خنده وا می دارند
چه اتفاقی رخ میدهد!؟
چیست که باعث خندیدن ما می شود!؟
( اینجا منظور خود زبان است و نه لحن و صدا)
کودک تا زمانی که ساختار زبان را به عنوان نظامی قاعده مند نشناخته است
استفاده ای کاملا شخصی و قانون شکنانه از آن می کند...
و این قانون شکنی و آشنایی زدایی ناخواسته است که ما را به خنده وا می دارد.
و راز این قانون شکنی در همان دو محور پیشین قابل بررسیست؛
همنشینی و جانشینی...
گزینش و ترکیب...
که به نوعی زبانی یکسر شخصی برای کودک می آفریند
با نشانه ها یی شخصی.
به عنوان مثال با تغییردر محور همنشینی یک واژه:

سوسک تبدیل به سوکس می شود

و یا در جانشینی:

کتک تبدیل به تتک

و به همین شکل با جمله ها هم روبرو می شویم
به عنوان مثال در محور جانشینی و گزینش به جملاتی شبیه به این بر می خوریم:

یه بستنی دوست دارم

که اینجا کودک به جای "خیلی زیاد" که هنوز برایش جا افتاده و درک شدنی نیست
دست به گزینش جایگزینی می زند ، گزینش نشانه ای شخصی.
...................................

نکته ی دوم:

به چه زبانی می پوشیم ؟
به چه لباسی می خندیم؟
آیا می توان با توجه به همان دو محور به بررسی پوشاک پرداخت؟!
و این پژوهشی است که بارت انجام داده.
زیرا پوشاک می تواند جنبه ای نشانه شناسیک و دلالت گون داشته باشد.
و با همان دو محور قبل به این بررسی پرداخته.
به این شکل که در محور همنشینی(ترکیب) با قواعدی روبرو هستیم و در
محور جانشینی(گزینش) نیز با قواعدی که این قواعد می توانند هنجارها
و یا قوانینی با عناوین مختلف باشند(مذهبی و ...)
وطبعا در فرهنگها و جوامع مختلف متفاوت.
و در هر کشور با حدود آزادی متفاوتی در هر محور.

به عنوان مثال یک شهروند اروپایی می تواند در حوزه ی
ترکیب، کت و شلوار بپوشد یا شلوارک و پیراهن و یا ...
و در حوزه ی گزینش با انتخاب طرح ،مدل و شکل هر کدام روبروست
که بارت اولی را همچون زبان و دومی را همچون گفتار
(به نوعی استفاده ی شخصی از زبان) می داند.


دایره ی محدوده ی این انتخاب در هرمنطقه متفاوت است.
مثلا در جنگل های آمازون اصولا دایره تعطیل از آن طرف!!
و در کشوری دایره تعطیل از این طرف!!

*و در نتیجه به این نکته ی مهم می رسیم که:حدود هنجارشکنی که به
نوعی تخطی از قواعد این دو محور است(به شکل ادبی آشنابیی زدایی)
در هر منطقه متفاوت خواهد بود.
به عنوان مثال پوشیدن کت و شلوار در قبیله ای در آمازون همانقدر
هنجارشکنانه است که اتصال مقادیری برگ به خود در اروپا(که البته
جاهایی امکانش هست!) و نصب عینک بر بام پیشانی دربلادی دیگر!!
و شاید هر سه برای مردم آن منطقه خنده آور و یا تعجب انگیز
(البته دوتای اول از آنطرف و سومی از اینطرف!)

..............................................
نکته ی سوم:

به چه زبانی می خوریم؟
به چگونه خوردنی می خندیم؟

که شباهتی بسیار با پوشاک دارد.
به این معنی که هر فرهنگ و منطقه ای زبان خود را دارد
و باز در دو محور قابل بررسی
که قواعد این دو محور فرهنگ غذایی منطقه ای را تشکیل می دهند.
و خود نتیجه ی پیشینه ای تاریخی ، اجتماعی، اقتصادی و ...
و قواعد در منطقه های مختلف متفاوت و در نتیجه فرهنگ ها متفاوت.

به عنوان مثال ممکن است در کشوری در محور ترکیب به صورت:
پیش غذا+غدای اصلی+دسر+نوشیدنی باشد
و در کشوری:
نوشیدنی+غذای اصلی+دسر
و هر دو با امکان انتخاب های متفاوت در محور گزینش.
و حتی گاه قواعدی در محور گزینش.
به عنوان مثال خوردن چند نوشیدنی خاص و یا استفاده از سوپ
به عنوان پیش غذا در یک کشور یا منطقه.

و باز با توجه به این مطالب شکل ها ی آشنایی زدایی قابل بررسی است.
که با به هم ریختن قواعد این دو محور اتفاق می افتد.
و به عنوان مثال خوردن قهوه به همراه آبگوشت در جایی همانقدر تعجب برانگیز
می شود که خوردن دوغ با پیتزا.
* البته یک نکته ی بسیار مهم اینکه درست همچون ادبیات همین مقوله های نا آشنا
و شاید در ابتدا تعجب برانگیزبه مرور زمان می توانند آشنا
و در نتیجه تبدیل به فرهنگ جامعه ای شوند.


.........................................
و دست آخر نکته ی چهارم

و پرسش ها ی پیش رو:
-شباهت ها ی کودک و هنرمند چیست؟ تفاوت ها کدام است؟
-زبان شخصی چیست؟
-آیا زندگی زبانی شخصی دارد؟
-محدوده ی فردیت کجاست؟
-ما با چه فرهنگی زندگی میکنیم؟
-تولید فرهنگ چگونه است؟ و انتقال آن چگونه؟
-رابطه ی آزادی با زبان جیست؟
و...

......................................................
این مطالب به عنوان جرقه هاییست برای آغاز فکر و گفتگو
و به دلیل اهمیت زمان در این روزگار تا حد ممکن خلاصه...
به امید ادامه و همراهی...

روزبه سوهانی


شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۹

به ارشاد علیجانی - برای سالروز سرآغازت...


من و تو پیراهن های یک بند رختیم...



روزبه سوهانی

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

از احمدرضا احمدی

آسمان خانه‌ی ما


من تمام پله‌ها را آبی رفتم

آسمان خانه‌ی ما

آسمان خانه‌ی همسایه نبود

من تمام پله‌ها را که به عمق گندم می‌رفت

گرسنه رفتم

من به دنبال سفیدی اسب

در تمام گندمزار فقط یک جاده را می‌دیدم

که پدرم با موهای سفید از آن می‌گذشت.

من تمام گندمزارها را تنها آمده بودم

پدرم را دیده بودم

گندم را دیده بودم

و هنوز نمی‌توانستم بگویم: اسب من

من فقط سفیدی اسب را گریستم

اسب مرا درو کردند.



وبلاگ شاعر

............................................

نقدی به منظور واشکافی اثر و نه معنا کردن آن :

..................................

بخش اول:

-نکته ی اول اینست که ما به عنوان اثری مستقل به این شعر بپردازیم

و یا به عنوان اثری در مجموعه ی آثار مولف که من این مطلب را با توجه

به شکل اول می نویسم.

-در اثر با زبانی ساده روبروییم و فعلهای زیاد که به موسیقی شکل میدهند.

در شعر آزاد ایجاد ریتم شبیه به ایجاد ریتم به کمک تدوین در سینماست

و با کات ها یی که در عبارات صورت می گیرد به دست می آید ،ضمن اینکه

هر کلمه نیز موسیقی خود را دارد(البته در حوزه ها ی زبانی مختلف

این موسیقی متفاوت خواهد بود به عنوان مثال موسیقی واژه ی "آسمان" در زبان فارسی

بامعادل انگلیسی آن "sky" متفاوت خواهد بود و در صورت ترجمه تغییر خواهد کرد

اما موسیقی که با تدوین اثر به دست می آید می تواند قابل انتقال باشد.

که خود مطلبیست مفصل و قابل بحث در حوزه ی ترجمه و زبان که به مجالی دیگر می سپارم)

پس در این اثر فعل ها به موسیقی و همینطور فرم احساسی شکل میدهند.

به مکث و فاصله ی بین جمله ها دقت کنید:


...من تمام گندم زارها را تنها آمده بودم

پدرم را دیده بودم

گندم را دیده بودم...


اما در جایی از کار که به کلمه ی جاده می رسیم

فرم بلندی جاده در بلندی جمله دیده می شود و از کات خبری نیست

و فعل می دیدم با "که" به جمله ی بعد متصل می شود و در ضمن

فعل عبارت حالت استمراری به خود می گیرد:


...من به دنبال سفیدی اسب

در تمام گندم زار فقط یک جاده را می‌دیدم

که پدرم با موهای سفید از آن می‌گذشت...



-در کار با یک" من" تنها روبرو می شویم و کل اثر مونولوگ ها ی

این "من" است که تا پایان کار تکرار می شود.

و تنها آسمان خانه است که به "ما" می رسد.

فعل ها ی به کار رفته درکار هم در زمان گذشته اتفاق می افتند و همه

جز فعل پایانی در حالت مفرد.

این زمان گذشته حسی دور و از دست رفته را به کار منتقل می کند.

که نکته ایست قابل توجه .

همچون تفاوت عکس و فیلم ؛ در عکس با زمانی از دست رفته،ایستاده و دور

روبروییم و تمامیتی بسته و در فیلم حس حضور زمان( حتی اگر فیلمی از گذشته

و یا در مورد گذشته باشد) در جریان است، چیزی که در عکس اتفاق نمی افتد.

و شاید به این اعتبار عکس ثبت مرگ لحظه ایست ، و در ذات خود اندوهگین

با فعلی گذشته.

و این زمان نکته ی بسیار مهمی درباب روایت تصویر در شعر است.

به عنوان مثال در هایکو ما یا با فعل روبرو نیستیم و یا فعل در زمان حال جریان دارد

و به زنده بودن اثر می انجامد...

- این تنها بابی بود برای آغاز گفتگو (و طبعا نه کامل و نه کافی)

در مورد یک اثر و جا برای بیشتر نوشتن بسیار.

به امید ادامه و همراهی ...

.................................

روزبه سوهانی


سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

...

سلام
...................

به زبان روزمره،زبان ادبی و آشنایی زدایی رسیدیم.
هر روز یکدیگر را می بینیم ، از کنار هم می گذریم و گاه با هم حرف می زنیم.
و اینجاست که زبان به صورت خودکار عمل می کند.
یکی از مهمترین مباحث در زمینه ی زبان شناسی مبحث "محورها ی همنشینی و جانشینیست"
که به نوعی تمام اتفاقات و کارکرد ها ی زبانی در غالب این دو محور قابل بررسی هستند.
سوسور برای توضیح آن از مثال منوی رستوران استفاده می کند.
به این صورت که هنگامی که ما با منوی یک رستوران روبرو می شویم
در محور همنشینی با انتخاب نوع کنار هم قرار گرفتن گزینه ها روبروییم
به عنوان مثال :" نوشیدنی+پیش غذا+غذای اصلی+دسر" که می توانیم ترتیب آنها را انتخاب کنیم.
و در محور جانشینی با انتخاب انواع مختلف هر کدام روبروییم که میتواند برای هر کدام گزینه های
متفاوتی وجود داشته باشد.
اساس تفاوت میان زبان روزمره(معیار) و زبان ادبی در همین دو محور قابل بررسیست.
و همین طور مفهوم آشنایی زدایی.
به این معنی که هر زبانی دارای قاعده هایی در حوزه ی این دو محوراست
و اساس قواعد را این تعریف که "زبان وسیله ایست برای برقراری ارتباط و انتقال
مفاهیم از ذهنی به ذهن دیگر" شکل می دهد.
برای مثال به سه جمله ی زیر دقت کنید:
1.شد اتوبوس و پلیس را جلوی گرفت راه بندان
2.پلیس جلوی اتوبوس را خواهند گرفت و راه بندان می شوند
3.پلیس جلوی اتوبوس را گرفت و راه بندان شد
که در اولی خطایی در محور همنشینی صورت گرفته و در دومی در جانشینی که هر دو
سبب مخدوش شدن معنای جمله و همینطور هدف استفاده از زبان به عنوان وسیله و ابزار انتقال
معنا و مفهوم شده اند.
و آشنایی زدایی از همینجا آغاز میشود.
اما نکته ی بسیار مهمی که لازم است به آن اشاره کنم : که این لزوما به معنای
پیش رفتن به سوی بی معنایی نیست بلکه حرکتیست به منظور هر چه گسترده تر کردن
دایره ی دلالت های معنایی یک اثر و به نوعی امکان حضور مخاطبان به عنوان سازنده گان
معنا ها ی متفاوت از یک اثر و نه به عنوان گیرندگان معنایی واحد.
*که از نظر من از مهم ترین مشخصه های زبان شعر است.
شکلوفسکی وظیفه ی شاعر را از میان بردن نیروی عادت می داند
و هنر را به معنای ویرانی سویه ی خودکار ادراک.
برای بیان بهتر، از یک مثال استفاده میکنم.
جمله ی زیر را در نظر بگیرید:

1- من تو را دوست دارم

این جمله در حالت معیار و مطابق با قواعد قرار دارد.
و من قصد دارم مرحله به مرحله تغییراتی در آن ایجاد کرده و نتایجش را بررسی کنم.

2-دوست دارم تو را من

حالا با تغییر در محور همنشینی زبان از حالت معیار خارج می شود و وارد زبان ادبی
می شویم اما نه زبان شعر! و این نکته ی بسیار مهمیست(ارجاع به *)

3-شانه هایم تو را دوست دارند

حالا اتفاقی می افتد،چیزی سر جای خودش نیست،جایی که ذهن ما انتظارش را
می کشیده تا معنا و مفهومی روشن را دریافت کند،مکثی در ذهن رخ می دهد
مکثی که مخاطب را درگیر و وارد جمله می کند چون معنا به راحتی و طبق قاعده
به او منتقل نشده، و این همان مکث هنریست.که به نوعی در جمله ی 2 هم شاهدش هستیم.
اما شاید هنوز هم تاویل اثر و کشف مجاز ایجاد شده بین "شانه ها" و "من" دشوار
نباشد و دایره ی دلالت های معنایی چندان شعاع وسیعی نداشته باشد.

4-شانه هایم نگاهت را دوست دارند

و شاید دایره کمی وسیع تر و هنوز تفاوت ها در حوزه ی محور جانشینی
و مکثی بیشتر.
موکاروفسکی می گوید:" تنها هنر شعر به ما اجازه می دهد کنش زبان را در تمامیتش
تجربه کنیم. شعر، زبان را نه همچون نظامی ایستا، بل به سان نیرویی آفریننده آشکار میکند"

5-نگاهت را دوست دارند شانه هایم

اکنون تغییر در هر دو محور صورت گرفته است و این جابجایی به موسیقی درونی اثر کمک می کند
و فاصله ای که بین "دارند" و "شانه هایم" می افتد به بار عاطفی اثر می افزاید.
و باز موکاروفسکی می گوید: "بدون سرپیچی از قاعده های زبانی شعر وجود نخواهد داشت"

6-نگاهت را فریاد می کشند شانه هایم

و تغییر فعل در محور جانشینی که اینجا باعث تغییر فعلیت از دوست داشتن به فریاد کشیدن
شده اما در زمان اثر تغییری ایجاد نکرده . فعل به دلیل همین ایجاد زمان در اثر از اهمیت
زیادی برخوردار است.
.
.
.
و شاید در آخر: عریانی دور نگاهت را فریاد می کشند شانه هایم

واینجاست که با دایره ی وسیع تری از دلالت های معنایی روبرو می شویم،
با مکثی عمیق تر،با لزوم بازگشت وبازخوانی و زندگی کردن با اثر و شاید پویایی آن در طول زمان.
و نکته ی بسیار مهم اینجاست که تاویل اثردیگر لزوما به معنا و مفهوم جمله ی 1 باز نخواهد
گشت ؛ **این همان نکته ی بسیار مهم در باب زبان شعر است که حتی می تواند اثر را
برای مولف هم تازه کند و او را به جمع مخاطبان بفرستد .
و اینجاست که زبان بسیار برجسته می شود .
(این تنها مثالی برای روشن شدن موضوع بود و نه به این معنی که شعر به این شکل مکانیکی
و مرحله ای شکل میگیرد و ساخته می شود!!)

و شاملو می گوید:
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...

و رویایی می گوید:
من با سفر سیاه چشم تو زیباست

خواهم زیست
...
و اسماعیل شاهرودی می گوید:
چشمان تو
دروازه های تکرار شرق
و دستانت
طراوت گلدسته ها را
می سراید...
و منوچهر آتشی می گوید:
فردا که چشم بگشایم
از تپه ی روبرو سرازیر خواهی شد...
و احمدرضا احمدی می گوید:
جوان بودم
و دستان تو را
ای یارم
برای ادامه ی روز
کافی می دانستم...
و باز شاملو می گوید:
بر شانه ی من
کبوتریست
که از دهان تو آب می خورد...

.............................................................
و در آخر ذکر نکته ای ضروریست تا بابی برای مطالب آینده باشد:
اینکه هر مقوله ی آشنایی زدایی شده ای ممکن است تکراری و آشنا بشود!
که مساله ایست قابل تامل و گفتگو
به امید آینده...
...............................................

روزبه سوهانی