پنجشنبه، اسفند ۰۸، ۱۳۸۷


جنگلیست
ازپنجره های برج مجاور
درخت گوشه ی حیاط
روزبه سوهانی

دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷


با چاقو
نسشته بود و
اشک میچکید
نه سر پیاز
بودم من
نه ته پیاز
روزبه سوهانی

سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷





هوا کمی صاف شده و الساعه است که گنجشک ها کنار پنجره بنشینند. تو چای میخوردی زیر لب میگویی درمیان این روزهای سیاه روزهای سرخ نعمتی هستند. بدون قند میخوری به اینکه تنها شده ایم فکر میکنی من حرف های تو را باور میکنم، تو اطمینان داری من هنوز میتوانم بخندامنت که توت فرنگی ها در گلویت گیر کنند تی شرت سفید من گله به گله سرخ شود. ما همدیگر را میشناسیم من دست هایم به دهانم میرسد هنوز، به زانوهایم، به انگشت های نازکت که هر از چند وقتی لاک میزنی باور کن نگذشته از سن ما
پیش ترها چای غلیظ مادرم در شیشه های مربا سرد می شد و اغلب پرتقال های پدرم خونی از آب در می آمد
از سن ما هیچ چیز نگذشته
تو را در این خیابانی که اسم جدیدش را نمیدانم بوسیدم میفهمی، باور کن تقویم را ورق بزن
هیچ چیز نگذشته


ارشاد علیجانی

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۷

معجزه برای صبحانه


از این شعر الیزابت بیشاپ ترجمه های زیادی در مجلات وسایت های مختلف دیدم که با درنظر گرفتن تمامی آنها به نظرم ترجمه خودم بهترین ترجمه و نزدیک ترین زبان به زبان شاعر است.

ارشاد علیجانی


ساعت شش ما منتظر قهوه بودیم، منتظر قهوه و تکه نان خیراتی که خیال داشتند از بالکن وعده پخش کنند-مثل شاهان قدیم یا مثل یک معجزه. هنوز تاریک بود . یک پای خورشید خودش را بر تنلرزه بلند رود جا داده بود.اولین گدار روز از رود رد شده بود هوا خیلی سرد بود و ما ارزو میکردیم قهوه خیلی داغ باشد انگار خورشید نمیخواست ما را گرم کند؛ و تکه نان کامل باشد هر کدام، کره ای، با معجزه ای. ساعت هفت مردی قدم به بالکن گذاشت برای دقیقه ای تنها بر بالکن ایستاد نگاهی بر فراز سر های ما به سوی رودخانه کرد. خدمتکاری دست به دست او داده بود در رخ دادن معجزه ای از لیوان تنهای قهوه و قرصی که داشت به تکه نان تبدیل میکرد، سرش، گویی، در ابرها- همراه خورشید دیوانه بود؟ زیر خورشید چه در سر داشت ، بالا روی بالکنش!به هر کس تکه نانی بیات رسید که بعضی با تمسخر به رود پرت کردند و، در فنجان یک قطره قهوه. بعضی از ما دراطراف ایستادند، منتظر معجزه. میتوانم چیزی راکه بعد دیدم بگویم؛ ان یک معجزه نبود. یک ویلای زیبا برابر خورشید ایستاد و از درهایش بوی قهوه داغ می امد.در مقابل، بالکن باروک گچی سفید با پرنده ها،که کنار رود لانه دارند،- من آن را با یک چشم بسته به تکه نان دیدم_و تالار ها و اتاق های مرمرین. تکه نان من عمارت من، با معجزه ای برای من ساخته شد، ازمیان دوران ها با حشرات، با پرنده ها و رودخانه و سنگ.هر روز زیر خورشید زمان صبحانه روی بالکن مینشینم روی پاهایم می ایستم و قلپ قلپ قهوه میخورم. ما تکه های نانمان را سق زدیم قهوه را نک زدیم. پنجره ای از میان رود خورشید را قاپید درست در زمانی که معجزه در بالکنی عوضی مشغول بود