دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸

...


گنجشک ها ...

در برف ...

از درختان خواب آلوده

سرگذشت من و تو می افتد

احتمال بوسیدن پنهانی نبود !

چشمی در مشتم

چشمی را زیر پایم

فراموش کرده ام

تا دقایقی دیگر

تو از کنار درختان افرا رد می شوی

در این زمستان شوم

که چندمین فصل است !؟

خودت را پشت نامه ای از روز

پنهان می کنی

من سرمازده از جنگ رسیدن کوه ها بر می گردم

به تو نزدیک می شوم

اما ...

تو چشم نداری

انگشتانت را هم

کلاغی برای اشاره برده است .

به تو نزدیک می شوم

اما

بوی طعفن روزنامه ها

دورم می کند

...

تو از کنار درختان افرا می گذری

سایه ات کنار دیوار

به پنجره ی اتاق من نگاه می کند

من

در عکس های کودکی ام

به خودم ...



غزل آزاد مقدم

شعری از احمدرضا احمدی


من بسیار گریسته ام
هنگامی که آسمان ابریست
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم
من بسیار زیسته ام
اما کنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس
بی محابا ببینم

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

سلول - شعری از محمدرضا عربیارمحمدی/ از مجموعه ی وقتی نیستم احساس می کنم جهان تنهاست


سلول انفرادی ام را دوست دارم

چون شعر

در جاهای تنگ

اتفاق می افتد

مثل آغوشت

شنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۸

آسمان لرزه - شعری از عباس صفاری


می آیی و می روی/ رنگ ها/ مدها/ و مدل ها را/ کوتاه و بلند
تند و ملایم و سنگین
پا به پای فصول
می آوری و می بری .
***
دیگر چه باشی چه نباشی
تنها کتاب بالینی من شده ای در این اتاق پر از کتاب های ناخوانده .
***
با این حواس پنجگانه ای
که هیچکدام حساب نمی برد از من
هزار بار هم که آمده باشی
صدای پت پت ماشینت از کنار خیابان
هنوز گلویم را خشک
و مرطوب می کند کف دستانم را .
***
می آئی
می روی
و همیشه پیش از پشت سر بستن در طوری نگاهم می کنی
که انگار سقف دنیا از سنگ است و
آسمان لرزه ای در راه .




پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

سرانجام... - شعری از رسول یونان


خواب، طعم عسل داشت
در بعدازظهرهایی که
آسمان کمی بالاتر از درخت کاج بود.
با این همه
ما به ایستگاه ها رفتیم
تا دورشدن را
از قطارها یاد بگیریم...
سرانجام از من و تو
تنها خرگوشی سفید
میان کومه های یونجه به خواب رفت.

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

شعري از حوريه موسوي


وقتی به انتها می رسی
زمان می ایستد
مرگ هجوم می آورد به استخوان هایت
می توانی با گلوله های یک تفنگ شکاری شلیک شوی
شکار هر چه باشد تو در سینه اش
جریان داری
زمان می ایستد
اتفاقها به کوتاهی یک ستاره می ریزند
به قصه های شبانه ات فکر می کنم
به مرد های خیابان گردی
که از گودی دامن تو سرشار بودند
به انتها که می رسی
یادت می رود
زن بودی
و داشتی پشت چرخ خیاطی
خاطره های شبانه ات را
با اغوا گری سوزن می زدی
جسمی که از انگشتان من
کاغذ را راه می رود
روزی مردی می شود
که پشت تمام
اتفاق های بلند می ایستد
لباس های شهوانی می پوشد
و کلماتم را در آغوش می کشد
بو کن
این سطر ها بوی مردی را می دهد
که تمام خیابان های هرزه در آغوشش قدم می زنند
و جای خالی برای پیکره هامان باقی می گذارند
من عشق می طلبم
بوسه
هر چه که مستی را در تنم گیج کند
باور کنید
مردگان هم می توانند در یک قبر مرطوب
به دنبال حس لامسه شان بگردند
وقتی به انتها می رسی
گلوله را شلیک کن...