
مرگ، از پنجره ی بسته به من می نگرد 
زندگی از دم در 
قصد رفتن دارد 
روحم از سقف گذر خواهد کرد 
در شبی تیره و سرد تخت حس خواهد کرد 
که سبک تر شده است
در تنم خرچنگی ست که مرا می کاود
خوب می دانم من 
که تهی خواهم شد و فروخواهم ریخت 
توده ی زشت کریهی شده ام
بچه هایم از من می ترسند
آشنایانم نیز
به ملاقات پرستار جوان می آیند 
























