شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۹

در آستانه - از احمد شاملو


باید اِستاد و فرود آمد
بر آستانِ دری که کوبه ندارد،
چرا که اگر به‌گاه آمده‌باشی دربان به انتظارِ توست و
اگر بی‌گاه
به درکوفتن‌ات پاسخی نمی‌آید.

کوتاه است در،
پس آن به که فروتن باشی.
آیینه‌یی نیک‌پرداخته توانی بود
آنجا
تا آراستگی را
پیش از درآمدن
در خود نظری کنی
هرچند که غلغله‌ی آن سوی در زاده‌ی توهمِ توست نه انبوهی‌ِ مهمانان،
که آنجا
تو را
کسی به انتظار نیست.
که آنجا
جنبش شاید،
اما جُنبنده‌یی در کار نیست:
نه ارواح و نه اشباح و نه قدیسانِ کافورینه به کف
نه عفریتانِ آتشین‌گاوسر به مشت
نه شیطانِ بُهتان‌خورده با کلاهِ بوقیِ منگوله‌دارش
نه ملغمه‌ی بی‌قانونِ مطلق‌های مُتنافی. ــ
تنها تو
آنجا موجودیتِ مطلقی،
موجودیتِ محض،
چرا که در غیابِ خود ادامه می‌یابی و غیابت
حضورِ قاطعِ اعجاز است.
گذارت از آستانه‌ی ناگزیر
فروچکیدن قطره‌ قطرانی‌ست در نامتناهی‌ ظلمات:
«ــ دریغا
ای‌کاش ای‌کاش
قضاوتی قضاوتی قضاوتی
درکار درکار درکار
می‌بود!» ــ
شاید اگرت توانِ شنفتن بود
پژواکِ آوازِ فروچکیدنِ خود را در تالارِ خاموشِ کهکشان‌های بی‌خورشیدــ
چون هُرَّستِ آوارِ دریغ
می‌شنیدی:
«ــ کاشکی کاشکی
داوری داوری داوری
درکار درکار درکار درکار...»
اما داوری آن سوی در نشسته است، بی‌ردای شومِ قاضیان.
ذاتش درایت و انصاف
هیأتش زمان. ــ
و خاطره‌ات تا جاودانِ جاویدان در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد.

بدرود!
بدرود! (چنین گوید بامدادِ شاعر:)
رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار
شادمانه و شاکر.

از بیرون به درون آمدم:
از منظر
به نظّاره به ناظر. ــ
نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانه‌یی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکه‌یی، ــ
من به هیأتِ «ما» زاده شدم
به هیأتِ پُرشکوهِ انسان
تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگین‌کمانِ پروانه بنشینم
غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم
تا شریطه‌ی خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم
که کارستانی از این‌دست
از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار
بیرون است.

انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:
توانِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توانِ شنفتن
توانِ دیدن و گفتن
توانِ اندُهگین و شادمان‌شدن
توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان
توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی
توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت
و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان.

انسان
دشواری وظیفه است.

دستانِ بسته‌ام آزاد نبود تا هر چشم‌انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بَدرِ کامل و هر پَگاهِ دیگر
هر قلّه و هر درخت و هر انسانِ دیگر را.

رخصتِ زیستن را دست‌بسته دهان‌بسته گذشتم دست و دهان بسته
گذشتیم
و منظرِ جهان را
تنها
از رخنه‌ی تنگ‌چشمی‌ حصارِ شرارت دیدیم و
اکنون
آنک دَرِ کوتاهِ بی‌کوبه در برابر و
آنک اشارتِ دربانِ منتظر! ــ

دالانِ تنگی را که درنوشته‌ام
به وداع
فراپُشت می‌نگرم:

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت.

به جان منت پذیرم و حق گزارم!
(چنین گفت بامدادِ خسته.)

۹ نظر:

sima.taheri گفت...

salgarde ahmad shamlo bar tarafdaranash tasliyat...

ناشناس گفت...

سلامت را نخواهند پاسخ گفت...


ممنون آقای سوهانی
من کم وبیش به کافه بلاگ شما سر میزنم واز مطالب آن محظوظ می شوم
ممنون از توجه تان
و خوشحال میشم که از نقد ونظراتون در حیطه شعر بهره مند شوم.

راضیه سرلک گفت...

سلامت را نخواهند پاسخ گفت...


ممنون آقای سوهانی
من کم وبیش به کافه بلاگ شما سر میزنم واز مطالب آن محظوظ می شوم
ممنون از توجه تان
و خوشحال میشم که از نقد ونظراتون در حیطه شعر بهره مند شوم.

ناشناس گفت...

اينجا از قبل هم بدتر شده البته منهاي نوشته هاي اقاي عليجاني!
اقاي سوهاني يه پيشنهاد دارم شما و خانم ماحوزي يه بلاگ مشترك داير كنيد وهمواره از همديگه تعريف كنيد.بدين ترتيب كسي مزاحمتون نميشه .

rouzbeh sohani گفت...

salam khanoome sarlak
mamnoon ke sar mizanid
omidvaram in hamkaria baese garmtar shodano porbaar shodane cafeblogaa beshe.

rouzbeh sohani گفت...

salam dooste nashenas
mamnoon ke beharhaal jeddi negaah kardido naghdetoono neveshtid
faghat omidvaram dalayeletoono baraye badtar shodan behemoon begid
ke shayad komakemoon kone.

سعيده ميرزايي گفت...

سلام اقاي سوهاني .من همون ناشناسم .
چند نكته:
1.من منتقد نيستم چون ميدانم:"منتقد كسي است كه جاذه ها را ميشناسد اما رانندگي نميداند!كنت تينان"
2.من شاعر نيستم.نويسنده هم.
3.من فقط يك خواننده شعر هستم .شما فرض كن از ادبيات تنها خواندن و نوشتن ميدانم.
4.من نمدانم انگيزه شخص شما از سرودن و انتشار شعر چيست.
5.تنها ميدانم من از ان لذت نميبرم و معنايي نيز در ان نميابم.نميدانم چقدر خوب است كه شعر مخاطب خاص داشته باشد.يا چنان موجزو پر كنايه باشد كه نامفهوم شود.ابهام استعاره تشبيه در خدمت مفهومند نه خود هدف شعر!مدتهاست دردانشگاه و در وبلاگتان اشعارتان را خوانده ام .بارها.زمان گذاشتم اما...
البته نيما را هم كسي نفهيد فروغ را هم ...
خدا كند نوه هايتان به وجودتان افتخار كنند!احتمال محتمل ديگري هم هست كه اين نكاه تنها من باشد.
6.در ضمن من ميدانم :"كسي كه ميتواند عمل ميكند و كسي كه نميتواند درسش رامدهد."پس جسارت مرا ببخشيد اگر نخواسته بوديد نمنوشتم!

سعيده ميرزايي گفت...

احتمالا من نوشتن نيز نميدانم.
شرمنده بابت اين نوشتهءويرايش نشده و پر اشتباه.وقت سخت تنگ بود.
سيندرلا
"دختر فقيري شاعر شد
_چهره را به بنفشه_
تشبيه ميكرد!"
كافي

روزبه سوهانی گفت...

سلام خانوم میرزایی

-بینهایت ازتون ممنونم که درخواستمو پذیرفتین و دلایلتونو گفتید و اینو کاملا بی اغراق و بدون ذره ای ناراحتی میگم. چون کاملا به چالش/سنتز و دیالگ
اعتقاد دارم و ازش لذت میبرم.

-در مورد نظرتون راجع به شعرام به هیچ عنوان نمیتونم و نمیخوام دفاعیه ای داشته باشم چون
اعتقاد دارم یه اثر هنری بعد از به وجود اومدن تبدیل به یه وجود مستقل میشه که خودش باید بتونه از خودش دفاع کنه...

-اما در مورد بقیه ی مطلالب میشه بحث کرد که فکر میکنم جالب و مفید باشه

1.یه اثر هنری بدون مخاطب قابل تصور نیست وب این مخاطبه که میتونه به اون حیات تازه بده. مثل این میمونه که فرض کنیم من بعد از کشیدن یه تابلو بدون اینکه هیچکی اونو ببینه برای همیشه خاکش کنم که حتی در این صورتم اون اثر یه مخاطب داشته و اون خود مولفه.

2.هر اثر هنری رمزگان خاص خودشو داره که با استفاده از اون با مخاطبش ارتباط برقرار میکنه.
و در مورد هنر هایی که از رمزگان مشترکی استفاده میکنن اتفاقا نکته ی مهم برای درک تفاوتهادرک تفاوت شیوه و شکل به کار گیری رمزگان تو اوناست.
و بنا به نظریه ی یاکوبسن:
کنش ارتباط کلامی شش عنصر اصلی دارد
1:فرستنده ی پیام(که میشود از آن به عنوان مولف یاد کرد مثل یک نویسنده یا یک نقاش)
2:عنصر پیام(سویه ی معناشناسیک و نهایی وجه ارتباط)
3:گیرنده
4:زمینه(که به موقعیت نشانه شناسیک،
تاریخی-اجتماعی،روانشناسیک،فلسفی،
اخلاقی و در کل به افق های دلالت های فرهنگی ویژه ای وابسته است-و نکته ی مهم این است که زمینه مفهومی دقیق و قطعی نیست)
5:رمزگان(مثلا یک شعر در پیکر رمزگان
زبانشناسیک جای میگیرد)
6:تماس(مثلا قطعه شعری را میتوان خواند،شنید،میتواند در مجله ای باشد و یا کتابی...)

*که در پیام های ادبی به شکل خاصی رمزگان اهمیت داره و به ویژه در شعر.

و اینجاست که این سوال مهم پیش میاد که تفاوت آثاری متفاوتی که با رمزگان مشترک به وجود میان در چیه!؟
به عنوان مثال تفاوت متن یه سخنرانی علمی با یه شعر چیه؟! در حالی که هر دو از رمزگان زبانشناسیک استفاده میکنن!
....................
که امیدوارم این سوال باب گفتگو و بحث رو باز کنه...