پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹


سر گذشت

آینه

تویی

سر

گذشت

شیشه

سنگ !

و افسانه

در ضمیر هیچ کتابی

ابدی نیست

فردا که برگردی

پرده های ِ آبی ِ امروز

ارغوانی اند

و مردم

از مسیری

بر می گردند

که زمستان

می رفت ...

فرقی ندارد

فنجان کدام قهوه را

بر گردانی

هر پشت پنجره

صندلی ها

واژ گونند

و کافه

تنها عکسی ست

که در آن

آخرین

شمع تولدت را

خاموش کردی !

...

گاهی

کلمه ...

انتقام خیابانی ست

دو طرفه

گاهی

زمان

سر زمین ِ

مقدسی ست .



غزل آزادمقدم

هیچ نظری موجود نیست: