شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۸

بریده شعری از عباس صفاری


...یاد گرفته ام تنهایی ام را
ماهرانه پشت روزنامه ای
پنهان کنم
اما از مهتاب
که بوی شانه های تو را میدهد
چیزی را نمیتوان پنهان کرد...
(از مجموعه ی کبریت خیس)

۸ نظر:

zahra mahoozi گفت...

سلام آقای سوهانی
می خواستم بپرسم چرا نقد شعر ها رو تو وبلاگتون قرار نمی دید؟

rouzbeh sohani گفت...

salam khanoome mahoozi
in modat be shedat dargire emtehanat boodam
ama be zoodi naghde sheraro ezafe khaham kard.
mamnoon ke be ma sar zadid.

banoye_baran_64 گفت...

کودک....
به دنبال تیله ای روشن
تمام جوی های تاریک و دراز شهر را
دنبال کرد
تا به شب رسید

ایستاد و لحظه ای
به آسمان نگاه کرد

تیله اش را یافت...

banoye_baran_64 گفت...

اینبار در خواب می آیم

آنقدر راه می روم
راه می روم
راه می روم
تا به آخرین پس کوچه ی دنیا برسم.

شاید در انتهای جهان
دری باشد
که تو
پشت آن
در انتظار من
به خواب رفته ای...

banoye_baran_64 گفت...

من " هستم
و سفالینه ی تاریکی
و تراویدن راز ازلی.
سر بر سنگ
و هوایی که خنک
و چناری که به فکر
و روانی که پر از ریزش " دوست "...

سهراب سپهری

banoye_baran_64 گفت...

خاک می ریزم
همانگونه که ریشه ی گیاهی را
در زمین می کارند.

اما من
تمام تو را دفن می کنم
نه آب لازم است و
نه آفتاب

آخر تو هیچ گاه
گل نمی دهی!

banoye_baran_64 گفت...

فاصله ایست
شبیه مرز میان ِ هوا و آب
در لیوان ِ نیمه پُر.



بیا پشت پنجره بنشینیم
آفتاب هم که باشد
اندکی بعد
در آغوش تو
ناپدید می شوم

صدا گفت...

من اهل شعر نیستم
اما کبریت خیس واقعا دلم رو برده