دوشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۷


با چاقو
نسشته بود و
اشک میچکید
نه سر پیاز
بودم من
نه ته پیاز
روزبه سوهانی

۵ نظر:

ناشناس گفت...

با پنبه سرم را می برید و من حتی نمیتوانستم اشکی بریزم اما من هم سر پیاز بودم هم ته خیار.

خیلی قشنگ بود آقای سوهانی

ناشناس گفت...

سلام
ممنون از کمک و راهنماییتون آقای سوهانی، کارتون هم خیلی قشنگ بود

ناشناس گفت...

بسيار زيبا بود

hero گفت...

khoda balhayash ra bast.va baraye fahme faryadam sokoot kard.

ناشناس گفت...

زندگاني زيباست همچو ان ايه تار در پناه اينه ها كه به باور من و تو مي انديشد
لطفا نظرتون رو نسبت به شعرم بگيد.
با تشكر