سه‌شنبه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۷





هوا کمی صاف شده و الساعه است که گنجشک ها کنار پنجره بنشینند. تو چای میخوردی زیر لب میگویی درمیان این روزهای سیاه روزهای سرخ نعمتی هستند. بدون قند میخوری به اینکه تنها شده ایم فکر میکنی من حرف های تو را باور میکنم، تو اطمینان داری من هنوز میتوانم بخندامنت که توت فرنگی ها در گلویت گیر کنند تی شرت سفید من گله به گله سرخ شود. ما همدیگر را میشناسیم من دست هایم به دهانم میرسد هنوز، به زانوهایم، به انگشت های نازکت که هر از چند وقتی لاک میزنی باور کن نگذشته از سن ما
پیش ترها چای غلیظ مادرم در شیشه های مربا سرد می شد و اغلب پرتقال های پدرم خونی از آب در می آمد
از سن ما هیچ چیز نگذشته
تو را در این خیابانی که اسم جدیدش را نمیدانم بوسیدم میفهمی، باور کن تقویم را ورق بزن
هیچ چیز نگذشته


ارشاد علیجانی

۱ نظر:

ناشناس گفت...

عالی بود