پنجشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۷

...


ما از پله ها بالا میرفتیم

شیر

میوه

نان

غم

مقداری ترس با خود داشتیم از

خستگی

بریدگی، در را باز میکنند

شیر، میوه و نان را به او میدهیم نمیدانیم با غم چه کنیم

خنده میزد خنده میزدیم

از پله های خانه بالا میرفتیم

شانه های من کوچک

قلب مادرم بزرگ بود

غم داریم ترس داریم خستگی داریم، نمیدانیم چه کنیم
ارشاد علیجانی

هیچ نظری موجود نیست: