چهارشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۷




در چهره ي تو گم ميمانم
به هر شهري كه فكر ميكنم
در خيابانها چرخ ميزنم
و سراغ حرفهاي نگفته ات را
از سيمهايي ميگيرم
كه از تمام پرنده ها پريده ترند
در هر شهري كه گم ميمانم
به چهره ي تو فكر ميكنم
در خيابانها چرخ ميزنم
و سراغ مسيرهاي نرفته ات را
از كوچه هايي ميگيرم
كه از تمام بند كفشها پيچيده ترند
به چهره ي تو كه گم ميمانم
گريه ميكنم
و سراغ خانه را
از خيابانها يي ميگيرم
كه چرخ خورده اند
و من
كفشها
كوچه ها
پرنده ها
سيمها
و تو را
به هم پيچيده اند
روزبه سوهاني

۴ نظر:

ناشناس گفت...

این شعر حاوی تصاویر زیبا و پیچ در پیچی بود که حداقل من این رو احساس کردم.ارتباط تصاویر پیچ در پیچ با بند کفش قابل تحسینه.یه کاری دارم در باره ی جاده که توش مبهمیه جاده رو به کلاف نخ تشبیه کردم و یکم به شعر شما شباهت داشت ،البته از نظر مضمون.راستی گذاشتن نظر برای شعر شما دلیل خاصی نداره جز اینکه می دونم یه شاعر با دیدن نظر درباره ی شعرش انررژی مثبت می گیره و البته خوشحال هم میشه.کاری که کسی درمورد شعرهای من تا الآن که نکرده و اینو می ذارم به پای خودخواهیه افرادی که فقط احساس شاعر بودن می کنند.من منتقد نیستم و تا الآن هم سعی کردم روی کار کسی نظر ندم چون فکر میکنم اطلاعاتم کمه .
اگه پرحرفی کردم ببخشید...(فاطمه)

ناشناس گفت...

ممنون از اينكه نظر ميديد
و اگه دوست داشتيد شعراتونم بفرستيد
واقعن خوشحال ميشم بخونم.

ناشناس گفت...

سلام.یکی از شعرام.خوشحال میشم نظرتونو بدونم.(سر این نخ را که می گیرم
و در امتدادش حرکت می کنم، به تو فکر می کنم
هر چند مقصد نا پیداست
و در پیچیدگی این خطوط مبهم،فقط می توان ردپای حضورت را دنبال کرد.
از پشت شیشه به برهوتی خیره میشوم
که تیر های چراغ برق،رفیق دیرینه اش است
و عبور چرخ ماشین ها را به جان می خرد.
این کلاف در هم پیچیده
و این را می شود از درختان خشکیده ای فهمید
که باور کرده اند پرنده رفتنی است و میوه پژمردنی.
این را می شود از پرنده گانی فهمید که کوچ را از یاد برده اند
و دل به ذراتی خوش کرده اند که باد به هر سو هلشان می دهد.
پرواز کلاغی نگاهم رابه آسمان می کشاند،
تو به من لبخند می زنی و از این نزدیکی دستم را دراز می کنم....
فاصله بیشتر از آن است،حتی اگر مسیر تمام جاده های جهان را
برای لمس دو باره ی تو طی کنم.)

ناشناس گفت...

سلام
ممنون كه كار فرستاديد
كار جالبي بود البته يه جاهاييش
يه نكته ي مهمي كه به نظر من وجود داره اينه كه ما وقتي مينويسيم و هدفمون انتقال چيزيه مخاطب رو دست كم نگيريم و بدونيم كه اونم تو كامل كردن يه كار نقش داره.
تو اين كار مشخصه كه مفهوم براتون مهمه و زياد به فرم كاري نداريد.
يه سري از برخوردها تكراريه مثل:پرنده رفتنيست(فروغ:پرنده مردنيست .پرواز را به خاطز بسپار)
ولي در كل كار خوبي بود و انديشه توش بود كه اميدوارم اين انديشه در كاراي ديگتون شخصي تر بشه يعني انديشه اي كه مال خودتون و از دريچه ي ذهن شما باشه.
به اميد خوندن كاراي بعديتون.