چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

پیشگامان شعر نو - جعفر خامنه ای


بنا به گفته مرحوم يحيي آرين پور اديب و پژوهشگر ارزشمند معاصر در كتاب « از صبا تا نيما» پيش از سال 1332 هجري قمري يعني در حدود سال 1292 شمسي (77 سال پيش) جعفر خامنه اي يكي از جوانان روشنفكر و آزاديخواه و مبازر آذربايجان كه زبان فرانسه را پنهان از پدر متعصب خود، آموخته و به ادبيات نوين تركان عثماني نيز آشنايي داشت، از شكل معمول اشعار فارسي عدول كرده و فطعه هاي بي امضاء با قافيه بندي جديد و بي سابقه و مضمونهاي نسبتا تازه انتشار مي داد يكي از اين قطعه ها كه ادوارد براون در تاليف خود « تاريخ مطبوعات و ادبيات ايران نو» نقل كرده است، چنين است:

به وطن

هر روز به يك منظر خونين به در آيي

هر دم متجلي تو به يك جلوه جانسوز

از سوز غمت مرغ دلم هر شب و هر روز

با نغمه نو تازه كند نوحه سرايي

اي طلعت افسرده و اي صورت مجروح

آماج سيوف ستم، آه اي وطن زار

هر سو نگرم خيمه زده لشكر اندوه

محصور عدو مانده تو چون نقطه پرگار

محصور عدو، يا خود اگر راست بگويم

اي شير، زبون كرده تو را رو به ترسو

شمشير جفا آخته روي تو ز هر سو

تا چند بخوابي؟ بگشا چشم خود را از هم

برخيز يكي صولت شيرانه نشان ده

يا جان بستان يا كه در اين معركه جان ده

۲ نظر:

مهردادحاجی محمدی گفت...

سلام روزبه جان
بسیاراستفاده بردم ازمطالب پرباروبلاگ دلم برای نقد هات هم تنگ شده همیشه مانا باشی

zahra mahoozi گفت...

وبلاگ ها برای من حکم کافه را دارند با دکور و موسیقی و طعم و رنگ و بوی خودشان
وبلاگی که دارم به شخصه مرا به یاد کافه های تنهای نیمه شب می اندازد البته سالهاست که از چنین فضایی دوریم اما غالبا چنین چیزهایی را در فیلم های مربوط به گذشته دیده ایم بهرحال این کافه های نیمه شب برای آن هایی که بدنبال خوشی کم بها و بی دردسری می گشتند جای بدی نبود. می آمدند و در همان سکوت یکی دو استکان مشروب می خوردند و می رفتند. انطور که از بزرگترها شنیده ام در این کافه ها کسی مست نمی کرد و کسی عربده نمی کشید و گذار زنی به آنجا نمی افتاد و اکثرا از اینکه با هم حرف بزنند هم اکراه داشتند در سفرهایی که به شمال و جنوب داشتیم یکی دو تایش را دیگر داشت از هم در می رفت نشانم دادند. یا در کمرکش کوه بود و یا در صحرای برهوت و آدم با دیدنش احساس تنهایی اش بیشتر می شد.باری، من عاشق صحنه ای از فیلم برف های کلیمانجاروی همینگوی هستم که به اوایل فیلم مربوط می شود. جایی که گریگوری پک به کافه می اید، پشت به دیوار می ایستد و در تنهایی به موسیقی محزونی گوش می کند که یک زن با موهای کوتاه کرده می خواند و یکی دو زوج هم بی صدا می رقصند. دوربین روی گریگوری پک و زن خواننده متمرکز شده و این زن عجب با احساس می خواند. زمینه ته رنگ زرد و قهوه ای دارد و فضا از دود سیگار و نور محو چراغ زرد تیره انباشته است و قیافه گریگوری پک آمیخته ای از سکوت و احساس و تاثرات ناشناخته است خوب. وبلاگ های زیادی وجود دارند که روزی صدها و بلکه هزارها بیننده دارند. در این میان وبلاگ های ادبی هم هست. مدتی قبل یکی از نویسنده های مشهور و با اسم و رسم برایم گفت که وبلاگی دارد که روزی چند هزار بیننده دارد. عده زیادی کافه های شلوغ و پر سروصدا و ساز و آواز را می پسندند. جایی که از جمعیت لبریز باشد. اما اگر من کافه برو بودم و اهل این بودم که شب هایی خاص به کافه ای بروم و مشروب بخورم، بیشتر دوست داشتم یک کافه متروک نیمه شب باشد. با یک زمینه زرد کمرنگ و یک نفر که خیلی با احساس آواز بخواند. نه اینکه پاتوق غمزدگان ورشکسته باشد اما از آدم های الکی خوش هم خالی باشد و کسی آنجا کاری به کار کسی نداشته باشد و من بتوانم پشت میز بنشینم و با تمام وجود به موسیقی گوش بدهم و در خودم غرق بشوم. هرچند این به این معنی نیست که مواقعی بدم نیاید به کافه های شلوغ هم سرکی بکشم ولی راستش فکر می کنم زود خسته ام کند. به نظرم سطحی بیاید و زیادی مالامال از الکی خوشی. حداقل اینجا همه در تنهایی شان صادق هستند (و باز هم البته دوست دارم که کافه تنهای نیمه شب شبیه دانشگاه نباشد)
"موفق باشید"