سه‌شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۹

شعری از روزبه سوهانی


آنسوتر از نگاه تو
آسمان
می ایستد
وقتی که خاک
ادامه ی آخرین بال های پرنده ای باشد و
دستانت
تمام یک روز بارانی را به پنجره بیاورد

آنسوتر از نگاه تو
شهر
آغشته به تپش های پیراهنی می شود
که سراسر التهاب مویت را
به نفس های کوچه
می بارد
ایستاده میان دفتری گل آلود
در بی تابی آخرین برگ ها
در انگشتانت
که پنجره ای به آسمان
خواهند کشاند


وآنسوتر از تمام یک روز بارانی
شهر
در گامهای من
در بی قراری بوی پرنده و روسری
و در آخرین تپش های نگاه تو
فرو
خواهد
رفت

۶ نظر:

banoye_baran_64 گفت...

آیا باران چشمان مرا می بینی و چتر انگشتانت را برای پاك كردن اشكهایم نمی گشایی ؟
نمی دانم دیگری ، حاضر است مثل من سرزنش بشنود و باز اولین و آخرین عشقش تو باشی ؟
او هم حاضر است پس از روزها بی خبری باز هم به یادت ، در دلش جشن دلتنگی بگیرد ؟
می دانم كه محبتهای من ، دلت را زده ،اما هر وقت دلت از نامهربانی ها گرفت ،
بدان كه آغوش مهربانم پذیرای توست ،
اگر ، تا آن زمان ، گل شكفته اش پژمرده نشده باشد ! ...
ترامن چشم درراهم

banoye_baran_64 گفت...

آیا باران چشمان مرا می بینی و چتر انگشتانت را برای پاك كردن اشكهایم نمی گشایی ؟
نمی دانم دیگری ، حاضر است مثل من سرزنش بشنود و باز اولین و آخرین عشقش تو باشی ؟
او هم حاضر است پس از روزها بی خبری باز هم به یادت ، در دلش جشن دلتنگی بگیرد ؟
می دانم كه محبتهای من ، دلت را زده ،اما هر وقت دلت از نامهربانی ها گرفت ،
بدان كه آغوش مهربانم پذیرای توست ،
اگر ، تا آن زمان ، گل شكفته اش پژمرده نشده باشد ! ...
ترامن چشم درراهم

baran گفت...

چگونه بگویم

چگونه فریاد كنم

اندوه سال های نبودنت را

آنقدر از من دوری

كه برای رسیدن تقویم قد نمی دهد

اما

برایت می نویسم از ته مانده غرورم ودل تهی و
چشمهای منتظر

و دردی كه با دیدنت تسكین می یابد

از همه وهمه

كه

نشان نبودنت را میدهد

اما

تمام نامه ها را

به

آدرسی كه ندارم پست خواهم كرد..

saniiiiii گفت...

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی، چندی از اين شهر سفر کن
با تو گفتم : حذر از عشق! ندانم
سفر از پيش تو، هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رميدم؛ نه گسستم
باز گفتم که : تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم ؛ نتوانم
اشکی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای در دامن اندوه کشيدم

نگسستم، نرميدم
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

یه دوست گفت...

و باز هم مثل همیشه زیبا...

یه دوست گفت...

آنسوتر نگاه بیدی است از دیار باران
آه زمزمه ی جویبار پیر
در میانه راه
چه در گوش سایه ها نجوا می کند
که اقاقی انتظار چنین آشفته گشته
دوست دارم بدانم
نه آنکه سر در خلوت تاریک خویش
نهان و در تفکر دانش بودن