پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

...


تنت
بی تابی بوی باروت و باران را
به دیوارها می دوزد
ودکمه های شهر
روی فریادهای پیراهنی
باز خواهد شد
پر از صدای بی قراری پنجره ها
که تپش های خیابان را
به آسمان می کشانند

اتاق
یکریز
ریختن
است

و آخرین نفس های پیراهنی
تخت را
خواهد
ایستاد

در من
تلاطم چکیدن انگشتانی
بی تاب رطوبت دیوارهاست
و در تو
باریدن بی قراری خیابان
عریانی شهر را
به آسمان خواهد ریخت.



روزبه سوهانی

۱۴ نظر:

zahra mahoozi گفت...

با سلام و درود بر تمامی اهالی امروز (خاصه که پرکار و ادیب نیز باشند)
دلم تنگ شده بود برای تمام شعرهای خوب
بی تعارف بگویم زیادی خوب بود مثل شعر ماهیها
پست دیگرتان را درباره تقی رفعت هم خواندم
و یک سوال سازنده:برای چون شمایی درباره شعر نوشتن از گزیده شعر نوشتن بهتر نیست؟

rouzbeh sohani گفت...

salam khaoome mahoozi
merc az nazaretoon
shayad ghablan vaghto emkanat ejaze nemidaad
vali alan mide
va motmaenan hagh ba shomaast,,,

يه دوست گفت...

سلام،خوب و عالي مثل هميشه.
فقط دز مورد
"اتاق
يكريز
ريختن
است"
مختصر توضيح بدين ممنون ميشم.
mer30

rouzbeh sohani گفت...

salam dooste nashenas mamnoon az nazaretoon
va dar morede soal bayad begam vaghean tozihi nemitoonam bedam
faghat dar in had ke bitasir az molana naboode!!

banoye_baran_64 گفت...

من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
من سر خود گرفته ام من ز وجود رفته ام
آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد
یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو
بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را
گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش
پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم
باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم
از کف خویش جسته ام در تک خم نشسته ام
شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد

عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
فاش کند چو بی دلان بر همگان هوای من
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من
تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من
بال و پری گشادمش از صفت صفای من
نیست در آن صفت که او گوید نکته های من
راح بود عطای او روح بود سخای من
مست میان کو منم ساقی من سقای من
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من

banoye_baran_64 گفت...

آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند
اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر
دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند
تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن
روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان
جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند
گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا
آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد
ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد
با ذوق مسکین رستمی بی​ذوق رستم پرغمی
دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره

چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند
شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند
وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند
خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند
وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند
بر بنده او احسان کند هم بند را تحسین کند
در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند
او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند
کاین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند
گر ذوق نبود یار جان جان را چه باتمکین کند

banoye_baran_64 گفت...

آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن رهگذر
خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
عشق تو را من کیستم از اشک خون ساقیستم
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
با این همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو
نک چشم من تر می زند نک روی من زر می زند
بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بی​خطر
گفتا نکو رفت این سخن هشدار و انبان گم مکن
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می غرد بتر

ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من
از روی تو روشن شود شب پیش رهبانان من
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من
چون بوریا بر می شکن ای یار خوش پیمان من
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من
اول قدح دردی بخور وانگه ببین پایان من
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من
الصیر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من

مهردادحاجی محمدی گفت...

سلام روزبه جان خوشحالم که پرکارمیبینمت
راجع به کارت حرف بسیاره.ولی ترجیح میدم سکوت کنم که بازفروریخته عشق ازدرودیوارمن.

qazal.azad گفت...

...javäbe ghashangi bod
Ba ye oryaanie azaar dahande
Hanuz sakht radif mishan kalamat.amaa mese penhaan kardane raaz poshate negaah mimune

Harf daram
ama harf nadasht.merc.

baran گفت...

گودوباره به چشـمم نگاه خواهی کرد

و روزگاردلم راسیاه خواهی کرد


نگوجداشوم ازتونگوکه خواهم سوخت

نگو، که هستی دل راتباه خواهی کرد


به شوق آمدنت ...نه!نگو نمی آیی



که سهم چشم مرااشک وآه خواهی کرد





نگو که ماندن من درکنار توسخت است



نگو که قلب مرا بی پناه خواهی کرد


سفـر شکست دلم راو خوب می دانم





تومیرسی ومرا روبه راه خواهی کرد





مَـ من کنار تـُ تو...!وای از نـگاه تـُ تو





تو روزگار دلم را سیاه خواهی کرد





به چشمهای تو تقـدیم می کنم دل را





بگو!دوباره به چشمم نگاه خواهی کرد؟؟؟

baran گفت...

هان ات را میبویند ...

مبادا گفته باشی دوستت دارم

دلت را میبویند

روزگار غریبی است نازنین

و عشق را

کنار تیرک راهبند

تازیانه میزنند

عشق را د پستوی خانه نهان باید کرد...



در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را

به سوخت بار سرود و شعر

فروزان میدارند.



به اندیشیدن خطر مکن.

آنکه بر در میکوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد



آنکه قصابانند

برگذر گاهها مستقر

با کنده و ساتوری خون آلود

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان.



شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد.



ابلیس پیروز. مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.



آری... روزگار غریبی است نازنین



خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد





احمد شاملو

banoye_baran_64@yahoo.com گفت...

یاری که ز جان مطیعم او را در دادن جان شفیعم او را
گر مستم خواند یار مستم ور شیفته گفت نیز هستم
چون شیفتگی و مستیم هست در شیفته دل مجوی و در مست
آشفته چنان نیم به تقدیر کاسوده شوم به هیچ زنجیر
ویران نه چنان شد است کارم کابادی خویش چشم دارم
ای کاش که بر من اوفتادی خاکی که مرا به باد دادی
یا صاعقه‌ای درآمدی سخت هم خانه بسوختی و هم رخت
کس نیست که آتشی در آرد دود از من و جان من برآرد
اندازد در دم نهنگم تا باز رهد جهان ز ننگم
از ناخلفی که در زمانم دیوانه خلق و دیو خانم
خویشان مرا ز خوی من خار یاران مرا ز نام من عار
خونریز من خراب خسته هست از دیت و قصاص رسته
ای هم نفسان مجلس ورود بدرود شوید جمله بدرود
کان شیشه می که بود در دست افتاده شد آبگینه بشکست
گر در رهم آبگینه شد خورد سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر که به من رسید رایش نازارد از آبگینه پایش
ای بی‌خبران ز درد و آهم خیزید و رها کنید راهم
من گم شده‌ام مرا مجوئید با گم شدگان سخن مگوئید
تا کی ستم و جفا کنیدم با محنت خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم من خود به گریختن سوارم
از پای فتاده‌ام چه تدبیر ای دوست بیا و دست من گیر
این خسته که دل سپرده تست زنده به توبه که مرده تست
بنواز به لطف یک سلامم جان تازه نما به یک پیامم
دیوانه منم به رای و تدبیر در گردن تو چراست زنجیر
در گردن خود رسن میفکن من به باشم رسن به گردن
زلف تو درید هر چه دل دوخت این پرده‌دری ورا که آموخت
دل بردن زلف تو نه زور است او هندو و روزگار کور است
کاری بکن ای نشان کارم زین چه که فرو شدم برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم یا پای بدار تا ببوسم
بی کار نمی‌توان نشستن در کنج خطاست دست بستن
بی‌رحمتم این چنین چه ماندی (ارحم ترحم) مگر نخواندی
آسوده که رنج بر ندارد از رنجوران خبر ندارد
سیری که به گرسنه نهد خوان خردک شکند به کاسه در نان
آن راست خبر از آتش گرم کو دست درو زند بی‌آزرم
ای هم من و هم تو آدمیزاد من خار خسک تو شاخ شمشاد
زرنیخ چو زر کجا عزیز است زان یک من ازین به یک پشیز است
ای راحت جان من کجائی در بردن جان من چرائی
جرم دل عذر خواه من چیست جز دوستیت گناه من چیست
یکشب ز هزار شب مرا باش یک رای صواب گو خطا باش
گردن مکش از رضای اینکار در گردن من خطای اینکار
این کم زده را که نام کم نیست آزرم تو هست هیچ غم نیست
صفرای تو گر مشام سوز است لطفت ز پی کدام روز است
گر خشم تو آتشی زند تیز آبی ز سرشک من بر او ریز
ای ماه نوم ستاره تو من شیفته نظاره تو
به گر به توام نمی‌نوازند کاشفته و ماه نو نسازند
از سایه نشان تو نه پرسم کز سایه خویشتن می‌بترسم
من کار ترا به سایه دیده تو سایه ز کار من بریده
بردی دل و جانم این چه شور است این بازی نیست دست زور است
از حاصل تو که نام دارم بی‌حاصلی تمام دارم
بر وصل تو گرچه نیست دستم غم نیست چو بر امید هستم
گر بیند طفل تشنه در خواب کورا به سبوی زر دهند آب
لیکن چو ز خواب خوش براید انگشت ز تشنگی بخاید
پایم چو دولام خم‌پذیر است دستم چو دو یا شکنج گیر است
نام تو مرا چو نام دارد کو نیز دویا دولام دارد
عشق تو ز دل نهادنی نیست وین راز به کس گشادنی نیست
با شیر به تن فرو شد این راز با جان به در آید از تنم باز
این گفت و فتاد بر سر خاک نظارگیان شدند غمناک
گشتند به لطف چاره سازش بردند به سوی خانه بازش
عشقی که نه عشق جاودانیست بازیچه شهوت جوانیست
عشق آن باشد که کم نگردد تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیالست کورا ابد الابد زوالست
مجنون که بلند نام عشقست از معرفت تمام عشقست
تا زنده به عشق بارکش بود چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یابست این قطره که ماند ازو گلابست
من نیز بدان گلاب خوشبوی خوش می‌کنم آب خود درین جوی

divarnevis گفت...

to to to
ey vaay
khoshhalam faghat k
pisheshi
pishe ye bitab

SIAMAK گفت...

سلام
از بچه ها شنیدیم رفتی در جمعی دوستانی از رفتنت گفتند و یادی از تو شد شعرهایت را می خانم این یعنی رفتی اما نرفتی