پنجشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۸

خواب - شعری از رسول یونان


هرشب خواب می بینم
سقوط می کنم از یک آسمانخراش
و تو از لبه آن
خم می شوی و
دستم را می گیری
سقوط می کنم هرشب
از بام شب
و اگر تو نباشی
که دستم را بگیری
بدون شک
صبحگاه
جنازه ام را
در اعماق دره ها پیدا می کنند...



۷ نظر:

amin .sh گفت...

salam rouzbeh
tabrik migam ,shenidam ke namzad kardi,pass toam ghatiye morgha shodiiiiiiiiiii. omidvaram khosh bakht bashin.ma ro daevatam nakoni arousit miyaeem.
be omide didar

rouzbeh sohani گفت...

salam
albate man daghighan be ja nayavordam
vali eshtebah be etelaetoun resoundan.

baran_dokht گفت...

با من صنما دل یک دله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا
زان زلف خوشت یک سلسله کن

سی پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله کن

مجهول مرو با غول مرو
زنهار سفر با قافله کن

ای مطرب دل زان نغمه خوش
این مغز مرا پرمشغله کن

ای زهره و مه زان شعله رو
دو چشم مرا دو مشعله کن

ای موسی جان شبان شده‌ای
بر طور برو ترک گله کن

نعلین ز دو پا بیرون کن و رو
در دست طوی پا آبله کن

تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا و آن را یله کن

فرعون هوا چون شد حیوان
در گردن او رو زنگله کن

baran_dokht گفت...

هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
نبود برسرآتش میسرم كه نجوشم
بهوش بودم از اول كه دل بكس نسپارم
شمایل تو بدیدم، نه صبر ماند ونه هوشم
حكایتی ز دهانت بگوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتست بگوشم
مگر تو روی بپوشی وفتنه باز نشانی
كه من قرار ندارم كه دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به كه در سماع نیایم
كه گر بپای در آیم، بدر برند بدوشم
بیا بصلح من امروز در کنار من امشب
كه دیده خواب نكردست از انتظار تو دوشم
مرا بهیچ بدادی و من هنوز بر آنم
كه از وجود تو موئی بعالمی نفروشم
بزخم خورده حكایت كنم زدست جراحت
كه تندرست ملامت كند، چومن بخروشم
مرا مگوی كه سعدی، طریق عشق رها كن
سخن چه فایده گفتن، چو پند می‏ننیوشم؟
براه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم، بقدر وسع بكوشم

baran_dokht گفت...

زآتش پنهان عشق هر که شد افروخته

دود نخزید از او چون نفس سوخته

دلبر بی خشم و کین گلبن بیرنگ وبوست

دلکش پروانه نیست شمع نیافروخته

مایه آرام دل چشم هوس بستن است

از تپش آسوده است باز نظر دوخته

آمد و آورد باز از سر کویش کلیم

بال و پر ریخته جان و دل سوخت

banoye_baran_64@yahoo.com گفت...

اما...

اعجاز ماهمین است:

ما عشق را به مدرسه بردیم

در امتداد راهرویی کوتاه

در آن کتابخانه ی کوچک

تابازاین کتاب قدیمی را

که از کتابخانه امانت گرفته ایم

-یعنی همین کتاب اشارات را-

با هم یکی دو لحظه بخوانیم

ما بی صدا مطالعه می کردیم

اما کتاب را که ورق می زدیم

تنها

گاهی به هم نگاهی...

ناگاه

انگشتهای «هیس»

ما را

از هر طرف نشانه گرفتند

انگار

غوغای چشمهای من و تو

سکوت را

در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!

baran_dokht گفت...

من به چشم خودم دیدم که جانانم میرود...