چهارشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۸

مثل اینها (غزلی از محمد جواد آسمان)


َمثل اینکه زنی بچه ی مرده زاییده باشد

لاشه ی بچه اش را به چشم خودش دیده باشد


مثل آن گوسفندی که گیج از تقلای جفتش

بِه بِهی گفته باشد به قصاب و خندیده باشد


مثل روحی که در روز تدفین خود اتفا قا

اندکی خاک هم روی تابوت پاشیده باشد


یا عقابی که از ترس یک عمر بی آسمانی

با نوکش بال افتاده در دام را چیده باشد


مثل اینها، دقیقا شبیه همین هاست حالم

بی که در چشم من قطره ی اشک لرزیده باشد


رفت ، اما نگفتم نرو ... رفت و چیزی نگفتم

از پریشانی ام کاش چیزی نفهمیده باشد ...





۶ نظر:

baran_dokht گفت...

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم



در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد



يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت



آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!



با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!



فریدون مشیری

baran_dokht گفت...

چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل ور بگویم باز پوشان باز پوشاند ز من
چشم خود را گفتم اخر یک نظر سیرش ببین گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود کام بستانم ز او یا داد بستاند ز من
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندد چو صبح ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
گر چو فرهادم به تلخی جان براید باک نیست بس حکایت های شیرین باز میماند ز من
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگرید کاو به چیزی مختصر چون باز میماند زمن



_______________popo

گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که
دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت :
لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.
تو همان را هم از من گرفتی.
این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه کلامش بست…
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو
از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمنی ام برخاستی!
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

احد گفت...

وبلاگ خوبی داری به منم سر بزن .

ghazal.azad گفت...

baran-dokht
Mamnun azin hame ehsaset va $erao matalebe qa$angi k baramun mizari.

baran_dokht گفت...

نیایش

خدای من زیبایی های طبیعت تو انقدر دل فریب است که جان وروح مرا مجذوب خویش ساخته مصنوع اراده ی خلاق تو انقدر دل انگیز است که جز ستایش وپرستش راهی برای تسکین دل پر شور من وجود ندارد.ساعتها با ماه تابان تو می نشینم وراز نیاز می کنم در مقابل او اشک می ریزم وقتی که به پشت ابر می رود با بی صبری انتظارش را می کشم گاهی از زیبایی اش چنان شیفته می شوم که فریاد می کشم ودیوانه وار به هر طرف می دوم وانگاه که خسته وکوفته می شوم به گوشه ای نشسته با سکوت خویش همراه با قطرات اشک عمیق ترین درود قلبی خود را نثار ش می کنم .

اوه طلوع وغروب افتاب تو انقدر زیباست که درباره اش نمی توانم چیزی بگویم جز انکه در مقابل ان بایستم سرا پا محو شوم وتو را تقدیس کنم اوه خدایا زیبایی های تو انقدر فراوان است که نمی توانم شماره کنم ولی همین زیبایی هاست که مرا بی تاب کرده .می خواهم هر چه زودتر جان وهستی خویش را که خود نیز هدیه ی اوست سرا پا تسلیم وجودش کنم می خواهم که جان خود را در قربانگاه عشق او قربانی نمایم می خواهم به دور شمع وجودش بگردم تا سرا پا بسوزم می خواهم در او محو شوم واز خود اثری نیابم.

هنگامی که به زیبایی غروب خیره می شوم بی اختیار می سوزم وعصاره ی وجودم به صورت قطرات اشک بر رخسارم می غلتد هنگامی که به امواج دریا می نگرم سرا پای وجودم همراه موج تا بی نهایت پیش می رود و به ابدیت می رسد .

هنگامی که به اسمان پر ستاره خیره می شوم جسمم همراه روحم از زمین خاکی رخت بر می بندد وبر فراز کهکشان ها به پر واز در می اید از میان سکوت اسمان ها موسیقی وجود را می شنوم که انچنان هستیم را پر می کند که گویی چیزی جز موج موسیقی وجود نیستم که نسیم صفت از میان قله ها ی اسرار امیز جهان می گذرد که جز خدا چیزی نمی بیند وجز فنا چیزی نمی خواهد .

خدا یا هر چه را دوست داشتم از من گرفتی به هر چه دل بستم دلم را شکستی .به هر چیزی عشق ورزیدم ان را زایل کردی هر کجا قلبم ارامش یافت تو مضطرب و مشوشش نمیودی .هر وقت که دلم به جایی استقرار یافت تو اواره ام کردی هر زمان به چیزی امیدوار شدم تو امیدم را کور نمیودی....تا به چیزی دل نبندم وکسی را به جای تو نپرستم ودر جایی استقرار نیابم و به جای تو محبوبی ومعشوقی نگیرم وجز تو به کسی دیگری وجایی دیگری ونقطه ای دیگر ارامش نیابم فقط تو را می خواهم تو را بخوانم تو را بجویم وتو را پرستش کنم .

از نیایش های شهید دکتر مصطفی چمران

baran_dokht گفت...

دلم گرفته

کدامین روز بود

رفت

و حک کرد

خطوط تمام اینه ها را

بر پیشانیم

و جانم اویزه ی

انتظاری سرد



مرور روزهای با تو بودن

عادتی مهربان است

و اسان می کند

تحمل اوار فردا را

بر شانه هایم




و من محتاطانه

پر رنگ می کنم در چشمانم

رد خیس پای تو را

در کوچه های رویا



salam ghazale aziz.
az tavajohet sepasgozaram..