پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

از حمید مصدق


وای

باران ...

باران...

شیشه ی پنجره را

باران شست .

از دل من اما

چه کسی نقش تو را

خواهد شست ؟

۳ نظر:

baran_dokht گفت...

گلی را اگر می‌چینید
گیاهی می‌میرد
زیرا یک بار
فقط یک بار خواب تبر را می‌بینند
حالا آمده‌اید به خاطر چیدن گل سرخ
ساقه نازک گل سرخ

به خاطر کندن گل سرخ اَره آورده‌اید؟
چرا اَره؟
فقط به گل سرخ بگویید تو:هی !تو
خودش می‌افتد و می‌میرد
کشتن یک نوزاد که زهر نمی‌خواهد
با کلاشینکف که پروانه شکار نمی‌کنند
فقط به مادرش بگویید که شیر ندهد به یک قنداق
و پروانه را بگذارید لای تکه‌های یخ ...

baran_dokht گفت...

چه انتظار عظيمي نشسته در دل ما

هميشه منتظريم و كسي نمي آيد



صفا گمشده آيا

بر اين زمين تهي مانده باز مي گردد ؟



اگر زمانه به اين گونه

- پيشرفت اين است

بي ترديد

حصار كاغذي ذهن را ز هم نشكافت

و خواهش من و تو

نيم گامي از تب تن نيز

دورتر نگذشت

كه در حصار تمناي تن فرو مانديم

و در كوير نفس سوز« من » فرو مانديم

نه از حصار تن خويشتن برون گامي

نه بر گسستن اين پاي بندها، دستي

***

هميشه مي گفتم:

« من و سكوت؟

محال است

« سكوت، عين زوال است

« سكوت،

- يعني مرگ !

***

سكوت،

نفس رضايت

سكوت،

عين قبول است

سكوت،

- كه در زمينه اشراق اتصال به حق -

دراين زمانه نزول است .

سكوت،

يعني مرگ .

***

كجاي اي انسان ؟

عصاره عصيان

چگونه مسخ شدي

با سكوت خو كردي

تو اي فريده هر آفريده

- بر تو چه رفت ؟

كز آفريده خود

از خداي بي همتا

به لابه مرگ مفاجاة آرزو كردي ؟

baran_dokht گفت...

ببند غنچه صفت لب، زمانه خونريز است

گل مراد چه جويي، سموم پائيز است



سراب حسرت ايام، حاصل فرهاد

شراب دلكش شيرين، به كام پرويز است



لبم به جام و سركشم به جام مي لغزد

تهي ز باده و از اشك جام لبريز است



به هر كه مي نگرم غرق بدگمانيهاست

ز هر كه مي شنوم، داستان پرهيز است



ز لاله زار جهان بوي داغ مي آيد

به جويبار دود خون، چه وحشت انگيز است



هميشه كشور دارا خراب از اسكندر

هماره ملكت جم زير چنگ چنگيز است



از آنچه رفت به ما، هيچ جاي گفتن نيست

چرا؟ كه در پس ديوار گوشها تيز است



كدام نقطه دمي امن مي تواني زيست

بهر كجا كه روي آسمان بلا خيز است



چنان شكست زمانه پرم كه پندارم

شكنجه هاي تو بر من محبت آميز است



من و مضايقه از جان؟ تو آنچنان خوبي

كه پيش پاي تو جان « حميد» ناچيز است


_________________________

كسي به سوك نشست

و در مصيبت آن روزهاي خوب گريست



كسي نمي داند

كه پشت پنجره آواز كيست مي آيد

كه كيست مي خواند

*****

كسي به سوك نشست

كه سوكوار جواني ست

سوكوار اميد

و سوكوار گذشتن

و برنگشتن هاست

كسي نمي داند

كه پشت پنجره رودي ست در سياهي شب

*****

چرا نسيم

چرا آن نسيم روح نواز

ميان برگ درختان نمي وزد امشب؟



هميشه تنهائي

در آستانه وحشت

در آستانه تب



كسي سراغ مرا از كسي نمي گيرد

كه هستيم تنها

در انعكاس صدايي ز دور مي آيد

و در سياهي شبها

رسوب خواهد كرد

*****

هنوز مي گذرم نيمه هاي شب در شهر

مگر كه لب بگشايد به خنده پنجره اي

كجاست دست گشاينده ؟

خواب سنگين است

*****

مرا به ياد بياور

مرا ز ياد مبر

كه انعكاس صدايم درون شب جاري ست

كسي نمي داند

كه در سياهي شب دشنه اي ست

در پشتم

كه در سياهي شب خنجري در كتفم

*****

مرا نديدي

- ديگر مرا نخواهي ديد

كه پشت پنجره سرشار از سياهي شب

كه پشت پنجره آواز ديگري جاري ست

*****

ميان خلوت خاموشي شب دشمن

بخوان به زمزمه آواز

سكوت را بشكن

چرا فراموشي ؟

چرا خاموشي ؟

*****

به گوش خويش مگر بشنويم اين آواز

كه عاشقان قديمي دوباره مي خوانند

مرا به نام

ترا به نام

كه نام

نام من و توست

عشق، آواز است

مرا به نام بخوان

- اين سكوت را بشكن

چرا ؟

- كه زمزمه

- از آيه هاي اعجاز است

*****

دريغ و درد كه شرمنده ايم،

شرمنده

كه هست فرصت آواز و

نيست خواننده

__________________________

حمید مصدق