دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

از ریختن شهادت از انگشت - شعری از یدالله رویایی


ویرانه از نگاه تو بر می خیزد
تا
انگشت تو بر می خیزد از جا

راز میشوم
و به انگشت تو می پیچم
وقتی اشاره به ویرانی دارد
انگشت تو که با نگاه تو بر می خیزد
و در صدای خزنده صورت من را می پیچاند.

۲ نظر:

baran_dokht گفت...

بدی های من چه هستند؟

جز شرم و عجز خوبی های من

از بیان کردن

جز ناله اسارت خوبی های من

در این دنیایی که

تا چشم کار میکند

دیوار است و دیوار است و دیوار

و جیره بندی آفتاب است

و قحطی فرصت است

و ترس است وترس است و ترس...

baran_dokht گفت...

آسمان بارانی است

اشك من هم جاری است

شاید این ابر كه می نالد و می گرید از درد من است

آخری اخر ابر هم - از دلم با خبر است

شاید او می داند

كه فرو خوردن اشك

قاتل جان من است

من به زیر باران از غم و درد خودم می نالم

اشك خود را كه نگه می دارم با یه بغض كهنه

من رهایش كردم باز زیر باران

من به زیر باران اشكها می ریزم

همگان در گذرند

باز بی هیچ تامل در من

سر به سوی آسمان می سایم؛

من نمی دانم...

صورتم بارانی است یا آسمان بارانی است