چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

شعری از حوریه موسوی


وقتی به انتها می رسی
زمان می ایستد
مرگ هجوم می آورد به استخوان هایت
می توانی با گلوله های یک تفنگ شکاری شلیک شوی
شکار هر چه باشد تو در سینه اش
جریان داری
زمان می ایستد
اتفاقها به کوتاهی یک ستاره می ریزند
به قصه های شبانه ات فکر می کنم
به مرد های خیابان گردی
که از گودی دامن تو سرشار بودند
به انتها که می رسی
یادت می رود
زن بودی
و داشتی پشت چرخ خیاطی
خاطره های شبانه ات را
با اغوا گری سوزن می زدی
جسمی که از انگشتان من
کاغذ را راه می رود
روزی مردی می شود
که پشت تمام
اتفاق های بلند می ایستد
لباس های شهوانی می پوشد
و کلماتم را در آغوش می کشد
بو کن
این سطر ها بوی مردی را می دهد
که تمام خیابان های هرزه در آغوشش قدم می زنند
و جای خالی برای پیکره هامان باقی می گذارند
من عشق می طلبم
بوسه
هر چه که مستی را در تنم گیج کند
باور کنید
مردگان هم می توانند در یک قبر مرطوب
به دنبال حس لامسه شان بگردند
وقتی به انتها می رسی
گلوله را شلیک کن...



۵ نظر:

nicotine گفت...

akhe pesar man bayad injoori azat khabar begiram?kheili na mardi ershad!

nicotine گفت...

in khatab be ershad bood na shere hoorie

rouzbeh sohani گفت...

salam
moteasefam baraye nazari ke ye douste nashenas dar morede in kar ke be nazare man kheyli kare khoubie gozashte boudan.
kash be jaye masaele dige be sher tavajoh mikardan.

e گفت...

سلام بر «نيكوتين» اولا از خانم موسوي عذر خواهي ميكنم و اينكه متاسفانه بنده شما رو با اين اسم به جا نياوردم!!!
ارشاد

rouzbeh sohani گفت...

salam
dar morede in nazari ke az man mibinid bayad begam dar javabe ye nazare ke tarjih dadam pakesh konam choun aslan be sher ertebati nadasht