شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸

شعری از هیوا مسیح


از جاده می پرسم

از سایه ای که قدم هایم را از بر است

نمی دانم از کجای آمدن می ایم

که تا همین جای راه

فقط یک سایه با من آمده است

که از سی سالگی

فقط یک سوال گمشده می داند

از ماه می پرسم که روزهای تا آمدن دنیا را از بر است

کودکی های من در کجای تا سی سالگی گم شد؟

جاده مادرم را دور می کند

و غروب یکی از همین شعرها بود

که پدر

رو به آفتاب مرد

و کودکی های من

در سی سالگی چه زود تمام شد

از جاده می پرسم

که مرا دور می کند

کجای پیچ درختان و فراموشی آفتاب

راه ، به تنهاترین خانه ی جهان می رسد ؟

کودکی در اتاق مستطیل

تا سی سالگی را صدا می کند

و جاده ها چه قدر عجیب اند

که به هیچ سوالی جواب نمی دهند

که در هیچ جای رفتن نمی میرند

در امتداد این گمشدن

هی سوال می کنم و باز

جاده مرا دور می کند

تا اتاق مستطیل

باید از فراموشی نه آفتاب

که از فراموشی دیر سالگی بگذرم

هیچ نظری موجود نیست: