چهارشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۸

شعري از شمس لنگرودي


انگشت هاي تو
تفسيرهاي ده گانه ي يك كتاب اند

انگشت هاي تو
ده فرمان موسي.

از مجموعه ي "پنجاه و سه ترانه ي عا شقانه"

۶ نظر:

امير مسعود سپهرنيا گفت...

روزبه خان سلام خوبي شما .ممنون از لطفت .كارهاي خودتو توي آرشيو بلاگت خوندم عالي بود همينطور كارهاي آقاي عليجاني .ضمنا توي اون شعر راست گفتي بايد اين سكه ها رو عوض كرد .

ناشناس گفت...

چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم
گهي بر حال بـي سامان بخنـدم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی بیهوده پندم

گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم

banoye_baran_64 گفت...

دانه های باران به شیشه ها
ترانه دارد

در اجاق من آتشی
به چشمان من
زبانه دارد

بسته هر دری
خفته هر که خانه دارد
مرغ هوا هم آشیانه دارد

شب سمج می نماید و دل
بهانه دارد

دل هوای او
دل هوای می
دل هوای بانگ عاشقانه دارد

آن پرستوک از دیار ما
بارغم به دل
رفت و کس ندانم کزو
نشانه دارد

غم نشسته باغ جان من
جنگلی است بی شکوفه لیک
بنگر ای بهار دیررس
شاخه ها جوانه دارد

آتش است و ... شعله ها و دود
طرح او فکنده در نظر
با خیال او نگاه من
خلوتی شبانه دارد

پشت شیشه ها
باد رهگذر
ترانه دارد ...

سیاوش کسرای

banoye_baran_64 گفت...

دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد

اشک من رنگ شفق یافت ز بی‌مهری یار
طالع بی‌شفقت بین که در این کار چه کرد

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد

ساقیا جام می‌ام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد

آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد

حافظ

banoye_baran_64 گفت...

از هم گریختیم
و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ
بر خاک ریختیم
جان من و تو تشنه پیوند مهر بود
دردا که جان تشنه خود را گداختیم
بس دردناک بود جدایی میان ما
از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم
دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت
اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت
و آن عشق نازنین که میان من و تو بود
دردا که چون جوانی ما پایمال گشت
با آن همه نیاز که من داشتم به تو
پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود
من بارها به سوی تو بازآمدم ولی
هر بار دیر بود
اینک من و تو ایم دو تنهای بی نصیب
هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش
سرگذشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش ...

هوشنگ ابتهاجu

ناشناس گفت...

salam
khanume baran
mishe e-mailetono to weblog bezarid?