جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

بوی رودخانه میدهد اعماق دکمه هایت
رد کوچه ها را که هر شب بگیرم از کفشهای تو میگذرند و کلیدی در جیبم که به تمام بالشهای دنیا میخورد
پری مشترک بین رختخواب ها و پرنده ای که در پیراهنت جریان داشت
من معمولا از سنگها حرف میزدم
و روسری تو را باد خشک خواهد کرد
...
روزگارم اتفاقي شده
از صبح های اتاق
با کمی درخت و آدم و خیابان و ماشین وکتاب وشعروشعروشعروباد و
مردمی که خبر ندارند از پشت چشمهایشان دیده میشوند
تا شبها ي كافه
سرما همه چیز را به هم نزدیک میکند

گاهی حرفهای تو از دهان من بیرون می آیند
گاهی دستهای من از جیبهای تو
سنگ ها را به رودخانه پرت كردي
...
از رفتنت لیواني آب باقی مانده و دستی در جیبم
در امتداد دیوارها یی که شعر ها را به هم میرساندند
به آسمان که اشاره میکني درخت ها به هم میپرند
فاصله ی بین ما سنگ خیسیست که پرنده ای را شاید روزی نشانه رفته باشد
روزی که باد روسری تو را در دستهای من تکان میداد
و کوچه بارانی من را در چشمهاي تو
دکمه هایت هنوز بوی عمیق رودخانه ها را دارند
روزبه سوهانی

۱۷ نظر:

ناشناس گفت...

هیمن شادی هایم را خاکستر کن،تا سرمه ی چشمان سوزانش باشد،بیا حلقه زنیم دور اتش بی حضور باد،مرا پناهی ده ، من،ابرکی جا مانده،دو قدم مانده به صبح،در تشویش شاد باران،در یک دست انار در دستی دگرم سیبی سرخ،انتخاب با تو...

ناشناس گفت...

قمار کردم
قماری عاشقانه
چهره ی گل از نم دیدار واقعی خیس است
از هیزم وجودم شراره ها شعله میکشند
ان اتش که در خرمن دیوانه ی عشق زدند
عاشق به شعله میمانم تا شمع بخندد
روزها چه سنگدل بر من میگذرند
با دانه های انار خود را تسلی میدهم

ناشناس گفت...

ای جگر گوشه کیست دمسازت

با جگر حرف میزند سازت

تارو پودم در اهتزاز آرد

سیم ساز ترانه پردازت

حیف نای فرشتگانم نیست

تا کنم ساز دل هم آوازت

وای ازین مرغ عاشق زخمی

که بنالد به زخمه سازت

چون من ای مرغ عالم ملکوت

کی شکسته است بال پروازت

شور فرهاد و عشوه شیرین

زنده کردی به شور و شهنازت

نازنینا نیازمند توام

عمر اگر بود می کشم نازت

سوز و سازت به اشک من ماند

که کشد پرده از رخ رازت

گاهی از لطف سرفرازم کن

شکر سرو قد سرافرازت

شهریار این نه شعر حافظ بود

که به سرزد هوای شیرازت

s.taheri گفت...

گویند عشق رازیست
در قلب صاف یاران
در دفتر شقایق
بر برگ سرخ خزان
اما...نه
عشق خطی ست
بر دفتر و به دیوار
بر لوح سنگ و سخت
این روزگار بی بار
هر کس که نام ان را
در گوشه ای بخواند
گر خام شد به نامش
دیگر غزل نخواند
از تو درون قلبم
یاد است و خنده و جان
از تو به روی دفتر
تنها ترانه ای ماند...

s.taheri گفت...

in hamoon sheriye ke too kargah sher 2 bar khondam shoma motevajeh nashodin.khoshal misham nazaretono bedin

ناشناس گفت...

بوي دريا ميدهد نوشته هايت ،
لب هاي قفل شده ام را
در حصار بي كرانگي قرار ميدهد،
دست هاي كلمات به هم ميرسند
در سرزمين رويا بيتوته ميكنم
از لبخند تا بغض و گريه
سراغ حرف هاي نگفته ات را
از شاپرك هايي ميگيرم كه پركشيدند
گريه ميكنم...

rouzbeh sohani گفت...

salam
javabiei baraye s.taheri:
mersi ke karetoono ferestadid
avl inke karetoon moshkele vazni dare va kob in ye irade asasie
dovom inke bayad ba fekr va khoondane sher va teorish be sher va sheriat beresid
vazne ye kar sheriat baraye oon kar nemiyare
masalan aya in jomle sheriat dare?
daram miram sare kelase hendese
in jomle faghat vazn dare va be sheriat nareside
dar kol mamnoon ke sher ferestadid be omid khoondane karaye behtar azatoon
ketebaii ro ke too weblog moarefi kardim tahie konid mofid khahand bood

s.taheri گفت...

merci az nazareton.

ناشناس گفت...

حضوري دلنشين داري
وارث زمين و كبوتر ها
من و تو و او
اشتياقي كه بوي بهار نارنج ميدهد
دستانت را به من بسپار
تا زمان كهنه شود
تيك تاك
قرار ما انجا كه ...
هر انجا كه انچه قرار نيست
قرار شود

ناشناس گفت...

برای دل هایی که خواستند،
ولی نتوانستند
یا دل هایی که پر کشیدند
و دلی برای پروازشان پرپر زد
و نفهمیدند ...
صورتم را پیوند زدم
به شیشه باران گرفته پنجره ...
به انتهای خیابانی خیره شده ام
كه روزی گام هاي تو را بوسيدند
و تو از انتهاي ان خيابان رفتي
تا بماني
این اشک ها هم،
بهانه ایست ...
بي تو من ابري ترين اسمانم
بي تو اسمان بي مهتاب است
بي تو تمام هست ها نيست ميشوند
و انتظار...

ناشناس گفت...

از اغاز سيب كال سال هاست كه ميگذرد
از روزهايي كه او اسير بود
سالهاست كه ميگذرد
صدايش عطر بهار نارنج و كاه گل ميدهد
صداي اغاز خلقت من
تنها سكوتي ست
در انتهاي روح من
كلام من
لاي لاي
اواز عاشقانه اش است
نواي بي نواي من است
اندوهم خط ميخورد
مثل سكوت كلماتش
هزار و چند شب است كه نيامده
قصه ي من و او
قصه ي هزار و چند شب است
من اسيرم و او ازاد
سيب روزگار است
كه ميچرخد
سيبي كال

ناشناس گفت...

او ز من رنجیده است آن دو چشم نكته بین و نكته گیر در من آخر نكته ای بد دیده است من چه می دانم كه او با چه مقیاسی مرا سنجیده است؟ من همان هستم كه بودم، شاید او چون مرا دیوانه خود دیده است بیوفائی می كند تا بلكه من دور از دیدار او عاقل شوم او نمی داند كه من دوست می دارم جنون عشق را من نمی خواهم كه حتی لحظه ای لحظه ای از یاد او غافل شوم...

ناشناس گفت...

گاه يک ستاره‌ی دانا می‌تواند حتی
در کف يکی پياله‌ی آب
خواب هزار آسمان آسوده ببيند
آن وقت يک آينه برای انعکاس علاقه هم کافی‌ست


تا من به شبپره‌ی پريشان بفهمانم
که اگر کسی به گل سوسن، شمايی گفت،
بداند فرقی ميان خود و گل سوسنش ديده است

ناشناس گفت...

گاه يک ستاره‌ی دانا می‌تواند حتی
در کف يکی پياله‌ی آب
خواب هزار آسمان آسوده ببيند
آن وقت يک آينه برای انعکاس علاقه هم کافی‌ست


تا من به شبپره‌ی پريشان بفهمانم
که اگر کسی به گل سوسن، شمايی گفت،
بداند فرقی ميان خود و گل سوسنش ديده است

ناشناس گفت...

ديگر نديدمت،‌ نه در باد و نه در فانوس
ديگر نديدمت، نه بر پلک پروانه و نه در تخيل شبنم
ديگر نديدمت، نه در صبحی از پی شب و
نه در شبی از غروبِ همان روز بی‌رويا که فرداش آدينه بود.
عجيب است، چشمهای همه‌ی مردگان مرا می‌نگرند.
چشمهای همه‌ی مردگان، همزادانِ ستاره‌اند.
دريغا سوسوی منتظر! بلکه تو از خود من،
به اشاره نامی را زمزمه کنی،
ورنه نمی‌توانمت شناخت!
چشمهای همه‌ی مردگان، همزادانِ ستاره‌اند،


من از ميان همه‌ی شما، منتظر کسی بودم، که نيامد!
به گمانم دريا، چشمی برای گريستن نداشت،
ورنه آن پرنده‌ی بی‌جفت
به جای نَمِ يکی قطره‌ی باران
چشم به راه دو ديده‌ی من از دريا نمی‌گريخت

ناشناس گفت...

می‌دانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا همه می‌دانند که همه‌ی ما يک‌طوری غريب
يک طوری ساده و دور
وابسته‌ی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقه‌ايم.


آن روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خوابِ عصر جمعه را می‌ديد.
ما از اولِ کتاب و کبوتر
تا ترانه‌ی دلنشين پريا
ری‌را و دريا را دوست می‌داشتيم.


ديگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پياله‌ی آب نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت
ديگر نه خوابِ گريه تا سحر،
نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه،
ديگر نه بُن‌بستِ باد و
نه بلندای ديوارِ بی‌سوال ...!
من، همين منِ ساده ... باور کن
برای يکبار برخاستن
هزار‌هزار بار فروافتاده‌ام.


ديگر می‌دانم
نشانی‌ها همه دُرُست!
کوچه همان کوچه‌ی قديمی و
کاشی همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
خانه همان خانه و باد که بی‌راه و بستر که تهی!


ها ری‌را، می‌دانم
حالا می‌دانم همه‌ی ما
جوری غريب ادامه‌ی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريه‌ايم.
گريه در گريه، خنده به شوق،
نوش! نوش ... لاجرعه‌ی ليالی!
در جمع من و اين بُغضِ بی‌قرار،
جای تو خالی

hero گفت...

dar kooche sedaye baad pichide ast va koodaki salhaye piriash ra az yaad borde va dar astaneye margash saz dahani ra kashf karde ast.che kasi bavar mikonad k man rooye nimei az jahan zendegi mikonam hata gahi khodam cheragh haye otagham ra khamoosh mikonam.to inja zol zadi b divar.va man 2kmeye pirahanat ra midoozam.