شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸
شعری از یدالله رویایی
زیرا خلاصه ی تن تو در انگشت های کپسولی است
که من خلاصه می شوم
وقت جنون پوستی ارتباط
هربار
که این کلید بار گشودن دارد
و در کنار این عصب مستعار
صد شیرخواره رشد طبیعی شان را
با یاد زانوان و از یاد می برند
در زانوی تو
چهره ی یک شیرخواره تا ابد
بی رشد مانده است
وقت جنون پوستی ارتباط
باغ مثلث تو
منظومه ی سیاه کلاغان را
از قله ی سپیدار
پر می دهد
منظومه ی سیاه تو
پرواز هوشیار کلاغان است
وقتی خلاصه می شوم
چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸
کوچ بنفشه ها- شعری از شفیعی کدکنی
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
سهشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸
شعری از احمدرضا احمدی
چهارشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۸
شعری از احمد شاملو
من و تو يکي دهانايم
که با همه آوازش
به زيباترسرودي خواناست.
من و تو يکي ديدگانايم
که
من و تو يکي ديدگانايم
که
دنيا را
هر دَم
در منظر ِ خويش
تازهتر ميسازد.
نفرتي از هرآنچه باز ِمان دارد
در منظر ِ خويش
تازهتر ميسازد.
نفرتي از هرآنچه باز ِمان دارد
از هرآنچه محصور ِمان کند
از هرآنچه وادارد ِمان
که به دنبال بنگريم، ــ
دستي که خطي گستاخ به باطل ميکشد.
من و تو يکي شوريم
از هرآنچه وادارد ِمان
که به دنبال بنگريم، ــ
دستي که خطي گستاخ به باطل ميکشد.
من و تو يکي شوريم
از هر شعلهئي برتر،
که هيچگاه شکست را بر ما چيرهگي نيست
چرا که از عشق روئينه تنايم.
و پرستوئي که در سرْپناه ِ ما آشيان کرده است
و پرستوئي که در سرْپناه ِ ما آشيان کرده است
با آمدشدني شتابناک
خانه را
از خدائي گمشده
لبريز ميکند .
خانه را
از خدائي گمشده
لبريز ميکند .
از مجموعه ی آیدا در آینه
شعری از سید علی صالحی
ریرا
به خاطر داری آن روز غروب
تو گفتی بوی ميخک و ستاره میآيد،
اما صدايی شبيه صدای بامداد آمد:
شما شيونِ اسپند را
بر آتش نديدهايد!
بعد يک فوج ستارهی سپيد را ديديم
با آسمانی که باکره بود
و ترانهای که لبِ پنجره
به گلویِ گلدان ... نُک میزد!
من هنوز نمیدانم چرا
غروبِ هر پنجشنبه گريهام میگيرد!
برايم بنويس
شاعرانِ بزرگ ... به ماه کامل چه میگويند!
سهشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۸
آيدا در آينه- شعري از احمد شاملو
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار غار نشین از آن سود می جویدتا به صورت انسان دراید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مراکه شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از روسپیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزارانگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند؟
تا در آ یینه پدیدار آيی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸
پنجشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۸
خانه ام ابریست../شعری از نیما
خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد می پیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟
خانه ام ابری ست
اما ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
چهارشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۸
بریده شعری از پابلو نرودا
نان را از من بگیر
اگر می خواهی
هوا را از من بگیر
اما
خنده ات را نه...
از مجموعه ی "هوا را از من بگیر /خنده ات را نه"
ترجمه ی احمد پوری
اگر می خواهی
هوا را از من بگیر
اما
خنده ات را نه...
از مجموعه ی "هوا را از من بگیر /خنده ات را نه"
ترجمه ی احمد پوری
سهشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۸
دوشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۸
شعري از فريدون مشيري
ای خشم به جان تاخته توفان شرر شو
ای بغض گل انداخته فریاد خطر شو
ای روی برافروخته، خود پرچم ره باش
ای مشت برافراخته، افراختهتر شو
ای حافظ جان وطن از خانه برون آی
از خانه برون چیست که از خویش به در شو
گر شعله فرو ریزد، بشتاب و میندیش
ور تیغ فرو بارد، ای سینه سپر شو
خاک پدران است که دست دگران است
هان ای پسرم، خانه نگهدار پدر شو
دیوار مصیبتکدهی حوصله بشکن
شرم آیدم از این همه صبر تو، ظفر شو
تا خود جگر روبهکان را بدرانی
چون شیر درین بیشه سراپای جگر شو
مسپار وطن را به قضا و قدر ای دوست
خود بر سرِ این تن به قضا داده، قدر شو
فریاد به فریاد بیفزای، که وقت است
در یک نفس تازه اثرهاست، اثر شو
ایرانی آزاده! جهان چشم به راه است
ایران کهن در خطر افتاده، خبر شو
مشتی خس و خارند، به یک شعله بسوزان
جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۸۸
دوازده
پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸
شعری از ایزومی شی کی بو
حتا از دورترین نقطه ی جهان
اگر با قلبی همانند من
به تماشای این ماه مردد بنشیند
بی شک آسمان را
ابر خواهد پوشاند
.........................
if , however far away
he were watching the lingering moon
with a heart at all like mine
surely this clear sky
would be filled with clouds
از مجموعه ی "ماه و تنهایی عاشقان"
ترجمه ی عباس صفاری
اگر با قلبی همانند من
به تماشای این ماه مردد بنشیند
بی شک آسمان را
ابر خواهد پوشاند
.........................
if , however far away
he were watching the lingering moon
with a heart at all like mine
surely this clear sky
would be filled with clouds
از مجموعه ی "ماه و تنهایی عاشقان"
ترجمه ی عباس صفاری
سهشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۸
دوشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۸
یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸
...
برگزاري مجدد كارگاه شعر دانشگاه آزاد شاهرود
زمان: يكشنبه ها ساعت 13:30
مكان: دانشكده ي حسابداري - كلاس 101
مكان: دانشكده ي حسابداري - كلاس 101
شنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۸
شعری از هیوا مسیح
از جاده می پرسم
از سایه ای که قدم هایم را از بر است
نمی دانم از کجای آمدن می ایم
که تا همین جای راه
فقط یک سایه با من آمده است
که از سی سالگی
فقط یک سوال گمشده می داند
از ماه می پرسم که روزهای تا آمدن دنیا را از بر است
کودکی های من در کجای تا سی سالگی گم شد؟
جاده مادرم را دور می کند
و غروب یکی از همین شعرها بود
که پدر
رو به آفتاب مرد
و کودکی های من
در سی سالگی چه زود تمام شد
از جاده می پرسم
که مرا دور می کند
کجای پیچ درختان و فراموشی آفتاب
راه ، به تنهاترین خانه ی جهان می رسد ؟
کودکی در اتاق مستطیل
تا سی سالگی را صدا می کند
و جاده ها چه قدر عجیب اند
که به هیچ سوالی جواب نمی دهند
که در هیچ جای رفتن نمی میرند
در امتداد این گمشدن
هی سوال می کنم و باز
جاده مرا دور می کند
تا اتاق مستطیل
باید از فراموشی نه آفتاب
که از فراموشی دیر سالگی بگذرم
پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸
از حسین پناهی
شعری از احمدرضا احمدی
اشتراک در:
پستها (Atom)