ریرا
به خاطر داری آن روز غروب
تو گفتی بوی ميخک و ستاره میآيد،
اما صدايی شبيه صدای بامداد آمد:
شما شيونِ اسپند را
بر آتش نديدهايد!
بعد يک فوج ستارهی سپيد را ديديم
با آسمانی که باکره بود
و ترانهای که لبِ پنجره
به گلویِ گلدان ... نُک میزد!
من هنوز نمیدانم چرا
غروبِ هر پنجشنبه گريهام میگيرد!
برايم بنويس
شاعرانِ بزرگ ... به ماه کامل چه میگويند!
۴ نظر:
سلام
واقعاعالی بود
salam mehrdad
mamnoon ke sar mizani
dar morede nazare ghablitam mofasal bayad ba ham bahs konim
همین که مقابل تو
خاموش مثل خداوند سایه ها
به خواب آفتاب رفته است منم
منم که از عطر آهوی هوا می فهمم
رمه های هراسیده ی این همه ابر
از شیب کدام فصل تشنه
به جانب برنج زار مشرقی رفته اند
دیگر دیر است بدانم
در غیاب سایه به آفتاب چه می گویند
شبی که از ئحی واژه
به حیرت سایه روشنان تو رسیدم
عجیب
چراغ ها دیدم شکسته به دست باد
هم با ملائکی غمگین
که نجات مرا
به خط روشن ترین کاتبان شهید می نوشتند
حالا هی حضرت علاقه
دیگر چه امدن چه آوازی ؟
من که خراب خواب تو می روم
از گریه های بلند
خودش آمده بود که بمیرد
زندگی همیشه منتظر است
که ما نیز زندگانی باشیم
نه خیلی هم
همین سهم تنفسی کافی ست
قدر ترانه ای تمام
طعم تکلمی خلاص
عصر پانزدهمین روز
از تیر ماه تشنه بود
پنجره باز بود
خودش آمده بود که بمیرد
بی پر و بال از آب مانده ای
که انگار می دانست
میان این همه بی راه رهگذر
تنها مرا
برای تحمل آخرین عذاب آدمی آفریده اند
خودش آمده بود که بمیرد
نه سر انگشتان پیر من و نه دعای آب
هیچ انتظاری از علاقه به زندگی نبود
هی تو تنفس بی
ترانه ی ناتمام
تکلم آخرین از خلاص
میان این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا
که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟
خودش آمده بود که پر ... که پرنده
که پنجره باز بود و
دنیا ... دور
سید علی صالحی
ارسال یک نظر