دوشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۸

از ریختن شهادت از انگشت - شعری از یدالله رویایی


ویرانه از نگاه تو بر می خیزد
تا
انگشت تو بر می خیزد از جا

راز میشوم
و به انگشت تو می پیچم
وقتی اشاره به ویرانی دارد
انگشت تو که با نگاه تو بر می خیزد
و در صدای خزنده صورت من را می پیچاند.

پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۸

از رسول یونان


این شهر

شهر قصه های مادر بزرگ نیست

که زیبا و آرام باشد

آسمانش را

هرگز آبی ندیده ام

من از اینجا خواهم رفت

و فرقی هم نمی کند

که فانوسی داشته باشم

یا نه !

کسی که می گریزد

ازگم شدن نمی ترسد.

چهارشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۸

بریده ی شعری از نیما




در شب ِ سرد ِ زمستانی

کوره‌ی ِ خورشيد هم ،

چون کوره‌ی ِ گرم ِ چراغ ِ من نمی‌سوزد .

و به مانند ِ چراغ ِ من

نه می‌افروزد چراغی هيچ ؛

نه فرو بسته به يخ ،

ماهی که از بالا می‌افروزد ...

پرنده مردني ست - شعري از فروغ


دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست کشیده ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را به خاطربسپار
پرنده مردنی ست

دوشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۸

بریده شعری از شاملو


...انسان زاده شدن تجسّد ِ وظيفه بود:
توان ِ دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن
توان ِ شنفتن
توان ِ ديدن و گفتن
توان ِ اندُه‌گين و شادمان‌شدن
توان ِ خنديدن به وسعت ِ دل، توان ِ گريستن از سُويدای جان
توان ِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع ِ شُکوه‌ناک ِ فروتني
توان ِ جليل ِ به دوش بردن ِ بار ِ امانت
و توان ِ غم‌ناک ِ تحمل ِ تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان.

انسان

دشواری وظيفه است...

شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۸

In The Station Of Metro - شعري از عباس صفاري




لازم نيست دنياديده باشد
همين که تو را خوب ببيند
دنيايي را ديده است.
از ميليون‌ها سنگ همرنگ
که در بستر رودخانه بر هم مي‌غلتند
فقط سنگي که نگاه ما بر آن مي‌افتدزيبا مي‌شود.
تلفن را بردار
شماره‌اش را بگير
و ماموريت کشف خود را
در شلوغ‌ترين ايستگاه شهر
به او واگذار کن.
از هزاران زني که فردا
پياده مي‌شوند از قطار
يکي زيبا
و مابقي مسافرند.






پنجشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۸

سفر عسرت



آلبومی متفاوت از شهرام ناظری با آهنگسازی فرخزاد لایق

با اشعاری از اخوان ، شفیعی کدکنی و هوشنگ ابتهاج

پس از 4 سال وقفه منتشر شد.

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

شعری از احمد شلملو


دوست‌ات مي‌دارم بي‌آنکه بخواهم‌ات.



سال‌گَشته‌گي‌ست

اينکه به خود درپيچي ابروار

بِغُرّی بي‌آنکه

بباری؟

سال‌گشته‌گي‌ست

اينکه بخواهي‌اش

بي‌اين که

بيفشاری‌اش؟

سال‌گشته‌گي‌ست

اين؟

خواستن‌اش

تمنای ِ هر رگ

بي‌آنکه در ميان باشد

خواهشي حتا؟

نهايت ِ

عاشقي‌ست اين؟

آن وعده‌ی ديدار ِ

در فراسوی پيکرها؟

۲۲ خرداد ِ ۱۳۶۷

مدایح بی صله

شعری از احمدرضا احمدی


درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
تو که
با همه ی فقر و سفره بی نان
در کنارم نشسته ای
لبخند برلب داری
در چهار جهت اصلی
چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

دعا براي احمد رضا احمدي


ميدونم كه هميشه طبق رويه اينجا بايد يك شعر نوشته بشه
ولي وقتي اين خبر رو خوندم ترسيدم كه احمد رضا احمدي در بيمارستان بستري شده باشه و ما كاري نكرده باشيم
حتي به اندازه يك دعا
او منظومه اي ديرياب است اميدوارم در برف امسال او را گم نكنيم
ارشاد عليجاني

نامه ي اول - شعري از سيد علي صالحي


سادگی را
من از نهانِ يک ستاره آموختم
پيش از طلوعِ شکوفه بود شايد
با يادِ يک بعداز ظهرِ قديمی
آن قدر ترانه خواندم تا تمامِ کبوترانِ جهان
شاعر شدند.

سادگی را
من از خوابِ يک پرنده
در سايه‌ی پرنده‌يی ديگر آموختم.
باد بوی خاصِ زيارت می‌داد
و من گذشته‌ی پيش از تولدِ خويش را می‌ديدم.
ملايکی شگفت
مرا به آسمان می‌بُردند،
يک سلولِ سبز
در حلقه‌ی تقديرش می‌گريست،
و از آنجا
آدمی ... تنهايیِ عظيم را تجربه کرد.

دشوار است ... ری‌را
هر چه بيشتر به رهايی بينديشی
گهواره‌ی جهان
کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...!
راهِ گريزی نيست
تنها دلواپسِ غَريزه‌ی لبخندم،
سادگی را
من از همين غَرايزِ عادی آموخته‌ام.



جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

هست شب - شعری از نیما


هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.

با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.

پنجشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۸

فراقی- شعری از منوچهر آتشی


سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات

چهارشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۸

شعری از حوریه موسوی


وقتی به انتها می رسی
زمان می ایستد
مرگ هجوم می آورد به استخوان هایت
می توانی با گلوله های یک تفنگ شکاری شلیک شوی
شکار هر چه باشد تو در سینه اش
جریان داری
زمان می ایستد
اتفاقها به کوتاهی یک ستاره می ریزند
به قصه های شبانه ات فکر می کنم
به مرد های خیابان گردی
که از گودی دامن تو سرشار بودند
به انتها که می رسی
یادت می رود
زن بودی
و داشتی پشت چرخ خیاطی
خاطره های شبانه ات را
با اغوا گری سوزن می زدی
جسمی که از انگشتان من
کاغذ را راه می رود
روزی مردی می شود
که پشت تمام
اتفاق های بلند می ایستد
لباس های شهوانی می پوشد
و کلماتم را در آغوش می کشد
بو کن
این سطر ها بوی مردی را می دهد
که تمام خیابان های هرزه در آغوشش قدم می زنند
و جای خالی برای پیکره هامان باقی می گذارند
من عشق می طلبم
بوسه
هر چه که مستی را در تنم گیج کند
باور کنید
مردگان هم می توانند در یک قبر مرطوب
به دنبال حس لامسه شان بگردند
وقتی به انتها می رسی
گلوله را شلیک کن...



سه‌شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۸

شعری از مهرداد حاجی محمدی


نت هایی سفیدند


موهای پدرو


حنجره ی باد


دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۸

پائيز اسم كوچك تو


سرما به زمستان بستگي ندارد
زمستان به مرگ نزديكتر است
و مرگ پشت تخت خواب تو
جفت گيري مي كرد
حالا سر همين كوچه
تختت به خواب مي رود
و شب از سياهي من
روسياه مي شود
و سايه هاي اين ساعت
راس هر روز در لابلاي قهقهه ي ِ
زني كه ايستگاه بعدي ست
به نيمه شب مي رسند ...
فرقي نمي كند
تورا خواب ديده باشم
يا تعبير لعنتي اين توهم تو باشي !
فرقي نمي كند
توي جالباسي پيراهن شب من باشد
يا طناب دار تو
در هر زمانه اي كسي افسانه مي شود !
و باد منتظر گرده افشاني من است
تا پنجره اي را حامله كند
و پاييز اسم كوچك تو باشد .
حالا اگر توليد مثل اين فصل آزرده ات نمي كند
گربه شو !
انسان ها حيوانات را
مستقيم به مقصد مي رسانند
ومن از ناهنگامي اين فصل مي ترسم
كه قرار است از اين شهر بروم
و خدا كند
تهران ازين بزرگتر نشود !
و خدا كند لباس گرم داشته باشم .
فرقي نمي كند
توي جالباسي
تابستان من باشد يا
كت و شلوار دامادي تو !
در هر زمانه اي
شاعري از خودش فرار مي كند
سياسي مي شود
و بعد ...
تاريخ تولدش را هم فراموش مي كند .

غزل آزادمقدم

شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۸

خواب ها یم را تو خواهی دید-شعری از هیوا مسیح


از امشب
خواب هایم برای تو
از این پس
باچشم های باز می خوابم
از اینجا به بعد
چشم هایم از تا غروب نگاههای آشنا می آید
و می رود که بیاید از طلوع چشم هایی که ندیدم
از اینجا به بعد
که تو چترت را نو می کنی
من از راه های پراز چتر رفته برمی گردم
ولی تو آمدنم را خواب نخواهی دید
از اینجا به هر کجا
من بدون ساعت راه می روم
بدون هر روز که صبح را
از پنجره به عصر می برد
و پای سکوت ماه
به خاطره خیره می شود
از اینجا به بعد
دنیا زیر قدم هایم تمام می شود
و تو از دو چشم باز
که رو به آخر دنیامی خوابد
رو به چترهای رفته
تمام خواب هایم را خواهی دید

سه‌شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۸


رنج از سکوت حنجره رنجور می شود
سر از هوای خاطره مسرور می شود

از من همیشه شکل زمین گرد بوده است
از تو تمام فاصله ها دور می شود

عشقی که بی ستاره به پایت نشسته بود
کر می شود نگاه تو را ...کور می شود

دلشوره ها به حال دلم غبطه می خورند
از چشم من تمام زمین شور می شود

باید بفهمم اینکه چرا در مسیر من
هر کس که دوست دارم ، مغرور می شود

باید بفهمم اینکه مگر زنده بودنی
با جبر و با مقاومت و زور می شود؟

دیگر زمان ، کفاف رسیدن نمی دهد
دارد تمام خمره ها انگور می شود ...

غزل آزادمقدم