جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

هست شب - شعری از نیما


هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.

هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.

با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.

۱ نظر:

آنیک گفت...

دستت را روی سینه ات بگذار
قلبت را محکم نگهدار
نگذار حتی برای ثانیه ای
برای غریبه ای بطپد