سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

شعري از حوريه موسوي


وقتی به انتها می رسی
زمان می ایستد
مرگ هجوم می آورد به استخوان هایت
می توانی با گلوله های یک تفنگ شکاری شلیک شوی
شکار هر چه باشد تو در سینه اش
جریان داری
زمان می ایستد
اتفاقها به کوتاهی یک ستاره می ریزند
به قصه های شبانه ات فکر می کنم
به مرد های خیابان گردی
که از گودی دامن تو سرشار بودند
به انتها که می رسی
یادت می رود
زن بودی
و داشتی پشت چرخ خیاطی
خاطره های شبانه ات را
با اغوا گری سوزن می زدی
جسمی که از انگشتان من
کاغذ را راه می رود
روزی مردی می شود
که پشت تمام
اتفاق های بلند می ایستد
لباس های شهوانی می پوشد
و کلماتم را در آغوش می کشد
بو کن
این سطر ها بوی مردی را می دهد
که تمام خیابان های هرزه در آغوشش قدم می زنند
و جای خالی برای پیکره هامان باقی می گذارند
من عشق می طلبم
بوسه
هر چه که مستی را در تنم گیج کند
باور کنید
مردگان هم می توانند در یک قبر مرطوب
به دنبال حس لامسه شان بگردند
وقتی به انتها می رسی
گلوله را شلیک کن...



هیچ نظری موجود نیست: