سه‌شنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۸

روزگار غريبي ست نازنين- شعري از شاملو


دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دل ات را می بویند
روزگار غریبی ست نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند .
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است .
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده وساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه ها را بر دهان .
شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد
کباب قناری
بر اتش سوسن و یاس
روزگار غریب ست، نازنین
ابلیس پیروزْ مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

۲ نظر:

baran گفت...

و ناگهان چه زوذ ذير ميشود
18:10 panjshanbeh 10/10

baran_dokht گفت...

ان مرد در باران رفت...
امدم رفت
امد رفتم

پس کی رفت ها امد میشود و امد ها رفت؟
در پس اشنایی ،غریبی و نگاههایی که... امان از انچه ...غوغا میکند
و چه زود پیر میشوند...ثانیه ها
و باران که مدام بر روی چتر سیاه میبارد....
و انتظاری که عطر بهار نارنج میدهد
و چشمانی که تو را میبیند و چشمانی که او را از پس ضربان دنبال میکند...
و دو خط موازی پنهان در امتداد خیابان...
و...
....
نقطه چین هایی که تمام نمیشود تا باور کنی هنوز هم عاشق ترین پروانه ات هستم....