سر گذشت
آینه
تویی
سر
گذشت
شیشه
سنگ !
و افسانه
در ضمیر هیچ کتابی
ابدی نیست
فردا که برگردی
پرده های ِ آبی ِ امروز
ارغوانی اند
و مردم
از مسیری
بر می گردند
که زمستان
می رفت ...
فرقی ندارد
فنجان کدام قهوه را
بر گردانی
هر پشت پنجره
صندلی ها
واژ گونند
و کافه
تنها عکسی ست
که در آن
آخرین
شمع تولدت را
خاموش کردی !
...
گاهی
کلمه ...
انتقام خیابانی ست
دو طرفه
گاهی
زمان
سر زمین ِ
مقدسی ست .
غزل آزادمقدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر