سه‌شنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۸۸

فا ل


پیشانی من

ربطی

به برفی

که

روی تنت ریخته

به عکس های دو نفره

در خیابانِ درخت های بلند

به تخت یکنفره

در اتاق ِ تاریک ِ

روبه باران

به هیچ یک از

آجرهای ضد گلوله

َندارد .

چراغ خانه را

روشن می گذارم و ...

می روم

قهوه آماده است

روی اجاق

باد ِ

سرخی

از کنار گردنت رد می شود

دکمه های پیرهنت را

ببند !

قرار است

این آخرین دستمالی

باشد که

گریه می کنم

و آخرین

آینه ای که روبرویش

لب هایم

را برایت

رنگ می زنم

قرار است هر هفته نبینمت

قرار است

هر روز

با هیچکس

حرف نزنم

...

دکمه های

پیرهنت را

باز کن

من را آغوش بگیر

دکمه های

پیرهنت را

ببند ...


غزل آزادمقدم

۹ نظر:

baran_dokht گفت...

شعرهایت با تاخیر به من می‌رسند
و حرفهایم را از زبان باد می‌شنوی
اصلا باید این پنجره همیشه باز را ببندم
پرده را بکشم
و فکر کنم
دنیا کمی چرخیده
تو ساکن دریایی شده‌ای
که هر روز موج به موج به من نزدیکتر می‌شود
و من دختری که هر غروب
تنها با گردنبند جدیدی از مروارید به خانه برمی‌گردد
شاید اصلا باید دوباره به دنیا بیاییم
تو ماه شوی
تا صبح تمام آسمان را قدم بزنی
چشمک ستاره‌ها را ندیده بگیری
تا زودتر از همیشه طلوع کنم
نه
حتی اگر دنیا بچرخد
دوباره به دنیا بیاییم
فاصله دیواریست
که هیچ گاه کوتاه نمی‌آید ...
روزبه؟

baran_dokht گفت...

تا توانی هیچ درمانم مکن
هیچ گونه چاره‌ی جانم مکن

رنج من می‌بین و فریادم مرس
درد من می‌بین و درمانم مکن

جز به دشنام و جفا نامم مبر
جز به درد و غصه فرمانم مکن

گر نخواهی کشتنم از تیغ غم
مبتلای درد هجرانم مکن

ور بر آن عزمی که ریزی خون من
جز به تیغ خویش قربانم مکن

از من مسکین به هر جرمی مرنج
پس به هر جرمی مرنجانم، مکن

گر گناهی کردم از من عفو کن
ور خطایی رفت تاوانم مکن




______________


سال‌ها می آید از دنبال هم، ما نبودیم آه هرگز مال هم.
گم شدی در برگ‌های بازیم، چرخ را کردی به مهرت قاضیم.

تا بفهمیم آخر پاییز را، مرگ می‌چیند به دقت میز را.
آخرین برگ منی بی‌بی درد، لطف کن اینبار دیگر بر نگرد.

آه بر تابوت‌های له شده، وای بر شاهتوت‌هایی که اسیرِ مِه شده.
باز هم باروت‌ها و سنگ‌ها، جیر جیر شنکش خرچنگ‌ها.

چند تا افسانه‌ی پنهان شده، منبع خوبی برای نان شده.
کفتران خسته‌ی طوفان زده، سیب‌های قرمز دندان زده.

در سرم آوازهای تازه نیست، فکر یک فنجان هوای تازه نیست.
باید این پاییز را یاور کنیم، چشم‌های خیس را داور کنیم.

مثل آویزان شدن از یک طناب، چند تا لیوان غمگین شراب.
مرگ آمد از سرم آویختو، ذره ذره در شرابم ریختو

خواند کولی توی فنجان فال من، تو نخواهی بود هرگز مال من.
باز هم میگویمت ای سنگ سرد، لطف کن اینبار دیگر بر نگ

zahra mahoozi گفت...

سلام آقای سوهانی
سلام غزل جان
سال جدید رو پیشاپیش تبریک میگم و بهترین آرزوها رو براتون دارم

rouzbeh sohani گفت...

zibast...
zibast...
bekhosoos payanbandish

ghazal.azad گفت...

salam khanume mahozi
Hamchenin baraye shuma.

Salam rozbe jan mamnun az nazare delgarm konandat.

مهردادحاجي محمدي گفت...

سلام خانم آزادمقدم
وروزبه عزيز
من هم سال جديد رو پيشاپيش تبريك ميگم
اميدوارم سال خوبي داشته باشيد

واما شعركه بسيارلذت بردممخصوصا شروع كارفوق العاده است
پيشاني من ربطي به برفي كه روي تنت ريخته ندارد...خيلي خوب بادكمه هايي كه بسته ميشه كامل ميكنه كاررو ويه جورايي شعر شبيه پيراهني كه با دكمه هاي بازرفته وبادكمه هاي بسته برمي گرده
ومگه شعرچيزي به جزسفر

مهردادحاجي محمدي گفت...

سلام خانم آزادمقدم
وروزبه عزيز
من هم سال جديد رو پيشاپيش تبريك ميگم
اميدوارم سال خوبي داشته باشيد

واما شعركه بسيارلذت بردممخصوصا شروع كارفوق العاده است
پيشاني من ربطي به برفي كه روي تنت ريخته ندارد...خيلي خوب بادكمه هايي كه بسته ميشه كامل ميكنه كاررو ويه جورايي شعر شبيه پيراهني كه با دكمه هاي بازرفته وبادكمه هاي بسته برمي گرده
ومگه شعرچيزي به جزسفر

baran_dokht گفت...

حالمان بد نیست غم کم می خوریم
کم که نه هرروز کم کم می خوریم

آب می خواهم سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

خنجری بر قلب بیمارم زدند
بیگناهی بودم و دارم زدند

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شب داد آمد و بیداد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است

در عیان خلق سرد ر گم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم

بعد از این با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم

من نمی گویم دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

نیستم از مردم خنجر به دست
بت برستم بت برستم بت برست

بت برستم بت برستی کار ماست
چشم مستی تحفه بازار ماست

درد می بارد چون لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام

قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوش باورم گولم مزن

من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش

آه ! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود

وای ! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آ باد بود

از در و دیوارتان خون می چکد
خون من فرهاد مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شومتان
خسته از همدردی مسمومتان

این همه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهاد تان

کوه کندن گر نباشد بیشه ام
گویی از فرهاد دارد ریشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیارو دستم تنگ بود

گر نرفتم هر د و پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس فکر مرا کرد؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه

هیچ کس از حال ما پرسید ؟ نه
هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت

چندروزی است که حالم دیدنی است
حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل می زنم
گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
:یک غزل آمد که حالم را گرفت

*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*
*خود غلط بود آنچه می پنداشتیم



سال نو مبارک

ghazal azad گفت...

سلام اقای حاجی محمدی
ممنون از نقد زیباتون
سال نو شما هم مبارک
امیدوارم
امسال سال خوبی برای همه ی دوستان باشه .