دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۸

شعری از احمدرضا احمدی


با لبخند نشانی خانه ی تو را می خواستم

همسایه ها می گفتند سالها پیش

به دریا رفت

کسی دیگر از او

خبر ندارد

به خانه ی تو

نزدیک می شوم

تو را صدا می کنم

در خانه را می زنم

باران می بارد

هنوز

باران می بارد

۵ نظر:

baran_dokht گفت...

باران ميبارد امشب
دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته
ره ميسپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم
شايد از فکر سفر برگردي امشب
از تو دارم يادگاري
سردي اين بوسه را پيوسته بر لب
قطره قطره اشک چشمم
ميچکد با نم نم باران به دامن
بسته اي بار سفر را
با تو اي عاشقترين بد کرده ام من

baran_dokht گفت...

تو بوی سیب می دهی ، وقتی که باران خورده است
دل را فریب می دهی ، دل را نگاهت برده است
گشتم به دنبالت تمام کوچه ها را یک به یک
گفتند : بیهوده مگرد ، او زیر باران مرده است...

baran_dokht گفت...

وای باران باران
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست...

baran_dokht گفت...

گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟


گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟

گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود ...

تقدیم به غزل عزیز

غزل آزاد گفت...

ای مهربان تر از من ...
با من ...
ممنونم باران عزیز