دلش می خواهد
از درخت توت خانه ی مادر بزرگ
هرگز پائین نیامده بود
و عروسک هفت سالگی اش
بر صندلی آن چرخ فلک سر به فلک کشیده
جا نمانده بود هرگز
...
دلش می خواهد
این خاک نا حق
حقیقت نداشت
زندگی بازی بود
مرگ بازی بود
و خاک بازی بود
...
خدایش شاهد است از دل و جان
حاضر بود مرده شور
رخت و ریختش را برده باشد
و دست در دست ملک الموت
پای کوبان تا قعر دوزخ برود
اما سیاه او را نپوشد
...
افتاده بر این مستطیل سنگین
که خوابش را سبک کرده است
دلش می خواهد اصلن
به دنیا نیامده بود
و انتخاب نکرده بود نام زیبائی را
که بر سنگ تراشیده شود امروز .
انتخاب شده از وبلاگ شاعر
از درخت توت خانه ی مادر بزرگ
هرگز پائین نیامده بود
و عروسک هفت سالگی اش
بر صندلی آن چرخ فلک سر به فلک کشیده
جا نمانده بود هرگز
...
دلش می خواهد
این خاک نا حق
حقیقت نداشت
زندگی بازی بود
مرگ بازی بود
و خاک بازی بود
...
خدایش شاهد است از دل و جان
حاضر بود مرده شور
رخت و ریختش را برده باشد
و دست در دست ملک الموت
پای کوبان تا قعر دوزخ برود
اما سیاه او را نپوشد
...
افتاده بر این مستطیل سنگین
که خوابش را سبک کرده است
دلش می خواهد اصلن
به دنیا نیامده بود
و انتخاب نکرده بود نام زیبائی را
که بر سنگ تراشیده شود امروز .
انتخاب شده از وبلاگ شاعر
۲ نظر:
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا كن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد
گرچه من تجربهای از نرسیدنهایم
كوشش رود به دریا شدنش می ارزد
كیستم ؟ … باز همان آتش سردی كه هنوز
حتم دارد كه به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظهی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها گرچه كه در پیله بماند غزلم
صبر این كرم به زیبا شدنش می ارزد
علیاصغر داوری
اين شعر عباس صفاري هم مثل اكثر كارهاش احسنت انگيزه و لاغير
ارسال یک نظر