چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

بریده شعری از حافظ


بجز

خیال دهان تو نیست

در دل تنگ...

۳ نظر:

ghazal.azad گفت...

Än ähoye siyah chäshm
Az däme mä boron shod
Yärän che chäre säzam
...Bä in dele ramide

baran_dokht گفت...

خبر به دورترين نقطه جهان برسد


نخواست او به من خسته بي گمان برسد


شکنجه بيشتر از اين که پيش چشم خودت


«کسي که سهم تو باشد به ديگران برسد »


چه مي کني که اگر او را خواستي يک عمر


به راحتي کسي از راه ناگهان برسد


رها کند برود از دلت جدا باشد


به آنکه دوست تراش داشته!!! به آن برسد


رها کني بروند تا دو پرنده شوند


خبر به دورترين نقطه جهان برسد


گلايه اي نکني و بغض خويش را بخوري


که هق هق تو مبادا به گوششان برسد


خدا کند که نه ...!! نفرين نمي کنم که مبادا


به او که عاشق او بودم زيان برسد


خدا کند که فقط اين عشق از سرم برود


خدا کند که فقط آن زمان برسد

baran_dokht گفت...

بود بر شاخه هایم آخرین برگ

تو پنداری که شب چشمم به خواب است

ندانی این جزیره غرق آبست

به حال گریه می خوانم خدا را

به حال دوست می جویم شما را

زبس دل سوی مردم کرده ام من

در این دنیا تو را گم کرده ام من

مرا در عاشقی بی تاب کردی

کجا هستی دلم را آب کردی

نه اکنون بلکه عمری، روزگاریست

که پیش روی ما غمگین حصاریست

بود روز تو برای ما شب تار

صدایت می رسد از پشت دیوار

کلام نازنینت مهر جوش است

صدایت در لطافت چون سروش است

بدا ، روز و شب ما هم یکی نیست

شب ما بهر تو همگام روز است

به وقت صبح تو ما را شب آید

در آن هنگامه جانم بر لب آید

کویرم من، تو گلشن باش ای یار

به تاریکی تو روشن بــاش ای یار