پایه های ایستاده سکوت سرد خیابان از عقربه های دور فریاد میکشند آنچه را از من دور میشود
۱ نظر:
ناشناس
گفت...
ديگر نديدمت، نه در باد و نه در فانوس ديگر نديدمت، نه بر پلک پروانه و نه در تخيل شبنم ديگر نديدمت، نه در صبحی از پی شب و نه در شبی از غروبِ همان روز بیرويا که فرداش آدينه بود. عجيب است، چشمهای همهی مردگان مرا مینگرند. چشمهای همهی مردگان، همزادانِ ستارهاند. دريغا سوسوی منتظر! بلکه تو از خود من، به اشاره نامی را زمزمه کنی، ورنه نمیتوانمت شناخت! چشمهای همهی مردگان، همزادانِ ستارهاند،
من از ميان همهی شما، منتظر کسی بودم، که نيامد! به گمانم دريا، چشمی برای گريستن نداشت، ورنه آن پرندهی بیجفت به جای نَمِ يکی قطرهی باران چشم به راه دو ديدهی من از دريا نمیگريخت
۱ نظر:
ديگر نديدمت، نه در باد و نه در فانوس
ديگر نديدمت،
نه بر پلک پروانه و نه در تخيل شبنم
ديگر نديدمت، نه در صبحی از پی شب و
نه در شبی از غروبِ همان روز بیرويا که فرداش آدينه بود.
عجيب است، چشمهای همهی مردگان مرا مینگرند.
چشمهای همهی مردگان، همزادانِ ستارهاند.
دريغا سوسوی منتظر! بلکه تو از خود من،
به اشاره نامی را زمزمه کنی،
ورنه نمیتوانمت شناخت!
چشمهای همهی مردگان، همزادانِ ستارهاند،
من از ميان همهی شما، منتظر کسی بودم، که نيامد!
به گمانم دريا، چشمی برای گريستن نداشت،
ورنه آن پرندهی بیجفت
به جای نَمِ يکی قطرهی باران
چشم به راه دو ديدهی من از دريا نمیگريخت
ارسال یک نظر