شیهه از کوچه پر به نعش خیابان می کشد
شیهه از کوچه پر
به یالهای آخر خیابان
سم به شهر می کشاند
پر از شیهه می چکد
بال ها به کوچه
در به باد بوی نعش می کشاند
گلوله ای
شیهه از یالهای شهر می پراند
روزبه سوهانی
سپید سیاه ارغوانی
یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۹
شنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۹
پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹
چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹
جمعه، بهمن ۲۲، ۱۳۸۹
شعری از کسری عنقایی
شمعدان شیشهای
با منگولههایش،
تاقچه غبارگرفته
با اسبی زنگزده كه بر دو پای خویش ایستاده است.
و شعله چشمهای میشیرنگ.
اینك كبوتران خیس
روی لبانِ بودا عشقبازی میكنند،
باران شاید ببارد
شاید هم نه.
و من
حتی اگر به روح منجمد حیات تو دستیابم
نخواهمت یافت.
تو در تمام شمعدانهای شیشهای
پراكنده شدهای.
و آسمان
نه میبارد
و نه نمیبارد.
با منگولههایش،
تاقچه غبارگرفته
با اسبی زنگزده كه بر دو پای خویش ایستاده است.
و شعله چشمهای میشیرنگ.
اینك كبوتران خیس
روی لبانِ بودا عشقبازی میكنند،
باران شاید ببارد
شاید هم نه.
و من
حتی اگر به روح منجمد حیات تو دستیابم
نخواهمت یافت.
تو در تمام شمعدانهای شیشهای
پراكنده شدهای.
و آسمان
نه میبارد
و نه نمیبارد.
شنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۹
شعری از کسری عنقایی
آتش
تو را فرا میگیرد،
خاك
افسانههایش را زمزمه میكند،
راهب
ردای زعفرانیاش را
بر دوش میاندازد
هنگامیكه حیات از تو دریغ میشود.
اینجا
درختی به تقدیر سوختن
تن میدهد،
راهب
اشكش را با گوشهی ردا پاك میكند،
كرمی در خاك فرومیرود،
كركسی در آسمان
نیمدایرهای رسم میكند
و فرودمیآید،
و من در شعلههای آتش
تو را دوست میداشتم،
در خاك
در درخت
تو را دوست میداشتم،
در منقار كركس
در دهان كرم
تو را دوست میداشتم.
تو را فرا میگیرد،
خاك
افسانههایش را زمزمه میكند،
راهب
ردای زعفرانیاش را
بر دوش میاندازد
هنگامیكه حیات از تو دریغ میشود.
اینجا
درختی به تقدیر سوختن
تن میدهد،
راهب
اشكش را با گوشهی ردا پاك میكند،
كرمی در خاك فرومیرود،
كركسی در آسمان
نیمدایرهای رسم میكند
و فرودمیآید،
و من در شعلههای آتش
تو را دوست میداشتم،
در خاك
در درخت
تو را دوست میداشتم،
در منقار كركس
در دهان كرم
تو را دوست میداشتم.
شنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۹
بازخوانی
سلام
...................
به زبان روزمره،زبان ادبی و آشنایی زدایی رسیدیم.
هر روز یکدیگر را می بینیم ، از کنار هم می گذریم و گاه با هم حرف می زنیم.
و اینجاست که زبان به صورت خودکار عمل می کند.
یکی از مهمترین مباحث در زمینه ی زبان شناسی مبحث "محورها ی همنشینی و جانشینیست"
که به نوعی تمام اتفاقات و کارکرد ها ی زبانی در غالب این دو محور قابل بررسی هستند.
سوسور برای توضیح آن از مثال منوی رستوران استفاده می کند.
به این صورت که هنگامی که ما با منوی یک رستوران روبرو می شویم
در محور همنشینی با انتخاب نوع کنار هم قرار گرفتن گزینه ها روبروییم
به عنوان مثال :" نوشیدنی+پیش غذا+غذای اصلی+دسر" که می توانیم ترتیب آنها را انتخاب کنیم.
و در محور جانشینی با انتخاب انواع مختلف هر کدام روبروییم که میتواند برای هر کدام گزینه های
متفاوتی وجود داشته باشد.
اساس تفاوت میان زبان روزمره(معیار) و زبان ادبی در همین دو محور قابل بررسیست.
و همین طور مفهوم آشنایی زدایی.
به این معنی که هر زبانی دارای قاعده هایی در حوزه ی این دو محوراست
و اساس قواعد را این تعریف که "زبان وسیله ایست برای برقراری ارتباط و انتقال
مفاهیم از ذهنی به ذهن دیگر" شکل می دهد.
برای مثال به سه جمله ی زیر دقت کنید:
1.شد اتوبوس و پلیس را جلوی گرفت راه بندان
2.پلیس جلوی اتوبوس را خواهند گرفت و راه بندان می شوند
3.پلیس جلوی اتوبوس را گرفت و راه بندان شد
که در اولی خطایی در محور همنشینی صورت گرفته و در دومی در جانشینی که هر دو
سبب مخدوش شدن معنای جمله و همینطور هدف استفاده از زبان به عنوان وسیله و ابزار انتقال
معنا و مفهوم شده اند.
و آشنایی زدایی از همینجا آغاز میشود.
اما نکته ی بسیار مهمی که لازم است به آن اشاره کنم : که این لزوما به معنای
پیش رفتن به سوی بی معنایی نیست بلکه حرکتیست به منظور هر چه گسترده تر کردن
دایره ی دلالت های معنایی یک اثر و به نوعی امکان حضور مخاطبان به عنوان سازنده گان
معنا ها ی متفاوت از یک اثر و نه به عنوان گیرندگان معنایی واحد.
*که از نظر من از مهم ترین مشخصه های زبان شعر است.
شکلوفسکی وظیفه ی شاعر را از میان بردن نیروی عادت می داند
و هنر را به معنای ویرانی سویه ی خودکار ادراک.
برای بیان بهتر، از یک مثال استفاده میکنم.
جمله ی زیر را در نظر بگیرید:
1- من تو را دوست دارم
این جمله در حالت معیار و مطابق با قواعد قرار دارد.
و من قصد دارم مرحله به مرحله تغییراتی در آن ایجاد کرده و نتایجش را بررسی کنم.
2-دوست دارم تو را من
حالا با تغییر در محور همنشینی زبان از حالت معیار خارج می شود و وارد زبان ادبی
می شویم اما نه زبان شعر! و این نکته ی بسیار مهمیست(ارجاع به *)
3-شانه هایم تو را دوست دارند
حالا اتفاقی می افتد،چیزی سر جای خودش نیست،جایی که ذهن ما انتظارش را
می کشیده تا معنا و مفهومی روشن را دریافت کند،مکثی در ذهن رخ می دهد
مکثی که مخاطب را درگیر و وارد جمله می کند چون معنا به راحتی و طبق قاعده
به او منتقل نشده، و این همان مکث هنریست.که به نوعی در جمله ی 2 هم شاهدش هستیم.
اما شاید هنوز هم تاویل اثر و کشف مجاز ایجاد شده بین "شانه ها" و "من" دشوار
نباشد و دایره ی دلالت های معنایی چندان شعاع وسیعی نداشته باشد.
4-شانه هایم نگاهت را دوست دارند
و شاید دایره کمی وسیع تر و هنوز تفاوت ها در حوزه ی محور جانشینی
و مکثی بیشتر.
موکاروفسکی می گوید:" تنها هنر شعر به ما اجازه می دهد کنش زبان را در تمامیتش
تجربه کنیم. شعر، زبان را نه همچون نظامی ایستا، بل به سان نیرویی آفریننده آشکار میکند"
5-نگاهت را دوست دارند شانه هایم
اکنون تغییر در هر دو محور صورت گرفته است و این جابجایی به موسیقی درونی اثر کمک می کند
و فاصله ای که بین "دارند" و "شانه هایم" می افتد به بار عاطفی اثر می افزاید.
و باز موکاروفسکی می گوید: "بدون سرپیچی از قاعده های زبانی شعر وجود نخواهد داشت"
6-نگاهت را فریاد می کشند شانه هایم
و تغییر فعل در محور جانشینی که اینجا باعث تغییر فعلیت از دوست داشتن به فریاد کشیدن
شده اما در زمان اثر تغییری ایجاد نکرده . فعل به دلیل همین ایجاد زمان در اثر از اهمیت
زیادی برخوردار است.
.
.
.
و شاید در آخر: عریانی دور نگاهت را فریاد می کشند شانه هایم
واینجاست که با دایره ی وسیع تری از دلالت های معنایی روبرو می شویم،
با مکثی عمیق تر،با لزوم بازگشت وبازخوانی و زندگی کردن با اثر و شاید پویایی آن در طول زمان.
و نکته ی بسیار مهم اینجاست که تاویل اثردیگر لزوما به معنا و مفهوم جمله ی 1 باز نخواهد
گشت ؛ **این همان نکته ی بسیار مهم در باب زبان شعر است که حتی می تواند اثر را
برای مولف هم تازه کند و او را به جمع مخاطبان بفرستد .
و اینجاست که زبان بسیار برجسته می شود .
(این تنها مثالی برای روشن شدن موضوع بود و نه به این معنی که شعر به این شکل مکانیکی
و مرحله ای شکل میگیرد و ساخته می شود!!)
و شاملو می گوید:
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...
و رویایی می گوید:
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست...
و اسماعیل شاهرودی می گوید:
چشمان تو
دروازه های تکرار شرق
و دستانت
طراوت گلدسته ها را
می سراید...
و منوچهر آتشی می گوید:
فردا که چشم بگشایم
از تپه ی روبرو سرازیر خواهی شد...
و احمدرضا احمدی می گوید:
جوان بودم
و دستان تو را
ای یارم
برای ادامه ی روز
کافی می دانستم...
و باز شاملو می گوید:
بر شانه ی من
کبوتریست
که از دهان تو آب می خورد...
.............................................................
و در آخر ذکر نکته ای ضروریست تا بابی برای مطالب آینده باشد:
اینکه هر مقوله ی آشنایی زدایی شده ای ممکن است تکراری و آشنا بشود!
که مساله ایست قابل تامل و گفتگو
به امید آینده...
...............................................
روزبه سوهانی
...................
به زبان روزمره،زبان ادبی و آشنایی زدایی رسیدیم.
هر روز یکدیگر را می بینیم ، از کنار هم می گذریم و گاه با هم حرف می زنیم.
و اینجاست که زبان به صورت خودکار عمل می کند.
یکی از مهمترین مباحث در زمینه ی زبان شناسی مبحث "محورها ی همنشینی و جانشینیست"
که به نوعی تمام اتفاقات و کارکرد ها ی زبانی در غالب این دو محور قابل بررسی هستند.
سوسور برای توضیح آن از مثال منوی رستوران استفاده می کند.
به این صورت که هنگامی که ما با منوی یک رستوران روبرو می شویم
در محور همنشینی با انتخاب نوع کنار هم قرار گرفتن گزینه ها روبروییم
به عنوان مثال :" نوشیدنی+پیش غذا+غذای اصلی+دسر" که می توانیم ترتیب آنها را انتخاب کنیم.
و در محور جانشینی با انتخاب انواع مختلف هر کدام روبروییم که میتواند برای هر کدام گزینه های
متفاوتی وجود داشته باشد.
اساس تفاوت میان زبان روزمره(معیار) و زبان ادبی در همین دو محور قابل بررسیست.
و همین طور مفهوم آشنایی زدایی.
به این معنی که هر زبانی دارای قاعده هایی در حوزه ی این دو محوراست
و اساس قواعد را این تعریف که "زبان وسیله ایست برای برقراری ارتباط و انتقال
مفاهیم از ذهنی به ذهن دیگر" شکل می دهد.
برای مثال به سه جمله ی زیر دقت کنید:
1.شد اتوبوس و پلیس را جلوی گرفت راه بندان
2.پلیس جلوی اتوبوس را خواهند گرفت و راه بندان می شوند
3.پلیس جلوی اتوبوس را گرفت و راه بندان شد
که در اولی خطایی در محور همنشینی صورت گرفته و در دومی در جانشینی که هر دو
سبب مخدوش شدن معنای جمله و همینطور هدف استفاده از زبان به عنوان وسیله و ابزار انتقال
معنا و مفهوم شده اند.
و آشنایی زدایی از همینجا آغاز میشود.
اما نکته ی بسیار مهمی که لازم است به آن اشاره کنم : که این لزوما به معنای
پیش رفتن به سوی بی معنایی نیست بلکه حرکتیست به منظور هر چه گسترده تر کردن
دایره ی دلالت های معنایی یک اثر و به نوعی امکان حضور مخاطبان به عنوان سازنده گان
معنا ها ی متفاوت از یک اثر و نه به عنوان گیرندگان معنایی واحد.
*که از نظر من از مهم ترین مشخصه های زبان شعر است.
شکلوفسکی وظیفه ی شاعر را از میان بردن نیروی عادت می داند
و هنر را به معنای ویرانی سویه ی خودکار ادراک.
برای بیان بهتر، از یک مثال استفاده میکنم.
جمله ی زیر را در نظر بگیرید:
1- من تو را دوست دارم
این جمله در حالت معیار و مطابق با قواعد قرار دارد.
و من قصد دارم مرحله به مرحله تغییراتی در آن ایجاد کرده و نتایجش را بررسی کنم.
2-دوست دارم تو را من
حالا با تغییر در محور همنشینی زبان از حالت معیار خارج می شود و وارد زبان ادبی
می شویم اما نه زبان شعر! و این نکته ی بسیار مهمیست(ارجاع به *)
3-شانه هایم تو را دوست دارند
حالا اتفاقی می افتد،چیزی سر جای خودش نیست،جایی که ذهن ما انتظارش را
می کشیده تا معنا و مفهومی روشن را دریافت کند،مکثی در ذهن رخ می دهد
مکثی که مخاطب را درگیر و وارد جمله می کند چون معنا به راحتی و طبق قاعده
به او منتقل نشده، و این همان مکث هنریست.که به نوعی در جمله ی 2 هم شاهدش هستیم.
اما شاید هنوز هم تاویل اثر و کشف مجاز ایجاد شده بین "شانه ها" و "من" دشوار
نباشد و دایره ی دلالت های معنایی چندان شعاع وسیعی نداشته باشد.
4-شانه هایم نگاهت را دوست دارند
و شاید دایره کمی وسیع تر و هنوز تفاوت ها در حوزه ی محور جانشینی
و مکثی بیشتر.
موکاروفسکی می گوید:" تنها هنر شعر به ما اجازه می دهد کنش زبان را در تمامیتش
تجربه کنیم. شعر، زبان را نه همچون نظامی ایستا، بل به سان نیرویی آفریننده آشکار میکند"
5-نگاهت را دوست دارند شانه هایم
اکنون تغییر در هر دو محور صورت گرفته است و این جابجایی به موسیقی درونی اثر کمک می کند
و فاصله ای که بین "دارند" و "شانه هایم" می افتد به بار عاطفی اثر می افزاید.
و باز موکاروفسکی می گوید: "بدون سرپیچی از قاعده های زبانی شعر وجود نخواهد داشت"
6-نگاهت را فریاد می کشند شانه هایم
و تغییر فعل در محور جانشینی که اینجا باعث تغییر فعلیت از دوست داشتن به فریاد کشیدن
شده اما در زمان اثر تغییری ایجاد نکرده . فعل به دلیل همین ایجاد زمان در اثر از اهمیت
زیادی برخوردار است.
.
.
.
و شاید در آخر: عریانی دور نگاهت را فریاد می کشند شانه هایم
واینجاست که با دایره ی وسیع تری از دلالت های معنایی روبرو می شویم،
با مکثی عمیق تر،با لزوم بازگشت وبازخوانی و زندگی کردن با اثر و شاید پویایی آن در طول زمان.
و نکته ی بسیار مهم اینجاست که تاویل اثردیگر لزوما به معنا و مفهوم جمله ی 1 باز نخواهد
گشت ؛ **این همان نکته ی بسیار مهم در باب زبان شعر است که حتی می تواند اثر را
برای مولف هم تازه کند و او را به جمع مخاطبان بفرستد .
و اینجاست که زبان بسیار برجسته می شود .
(این تنها مثالی برای روشن شدن موضوع بود و نه به این معنی که شعر به این شکل مکانیکی
و مرحله ای شکل میگیرد و ساخته می شود!!)
و شاملو می گوید:
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...
و رویایی می گوید:
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست...
و اسماعیل شاهرودی می گوید:
چشمان تو
دروازه های تکرار شرق
و دستانت
طراوت گلدسته ها را
می سراید...
و منوچهر آتشی می گوید:
فردا که چشم بگشایم
از تپه ی روبرو سرازیر خواهی شد...
و احمدرضا احمدی می گوید:
جوان بودم
و دستان تو را
ای یارم
برای ادامه ی روز
کافی می دانستم...
و باز شاملو می گوید:
بر شانه ی من
کبوتریست
که از دهان تو آب می خورد...
.............................................................
و در آخر ذکر نکته ای ضروریست تا بابی برای مطالب آینده باشد:
اینکه هر مقوله ی آشنایی زدایی شده ای ممکن است تکراری و آشنا بشود!
که مساله ایست قابل تامل و گفتگو
به امید آینده...
...............................................
روزبه سوهانی
پنجشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۹
اثری از محمدرضا عربیارمحمدی
بیراهنت را حلق آویز نکن
برچمی که از هیچ میله بالا نرفته است
جز چوب لباسی اتاق من
که به انتظارت ایستاده ایم .
وبلاگ شاعر
برچمی که از هیچ میله بالا نرفته است
جز چوب لباسی اتاق من
که به انتظارت ایستاده ایم .
وبلاگ شاعر
سهشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۹
بازخوانی
نکته ی اول:
.....................................
به استفاده ی کودکان از زبان دقت کنید
آنجا که ما را به خنده وا می دارند
چه اتفاقی رخ میدهد!؟
چیست که باعث خندیدن ما می شود!؟
( اینجا منظور خود زبان است و نه لحن و صدا)
کودک تا زمانی که ساختار زبان را به عنوان نظامی قاعده مند نشناخته است
استفاده ای کاملا شخصی و قانون شکنانه از آن می کند...
و این قانون شکنی و آشنایی زدایی ناخواسته است که ما را به خنده وا می دارد.
و راز این قانون شکنی در همان دو محور پیشین قابل بررسیست؛
همنشینی و جانشینی...
گزینش و ترکیب...
که به نوعی زبانی یکسر شخصی برای کودک می آفریند
با نشانه ها یی شخصی.
به عنوان مثال با تغییردر محور همنشینی یک واژه:
سوسک تبدیل به سوکس می شود
و یا در جانشینی:
کتک تبدیل به تتک
و به همین شکل با جمله ها هم روبرو می شویم
به عنوان مثال در محور جانشینی و گزینش به جملاتی شبیه به این بر می خوریم:
یه بستنی دوست دارم
که اینجا کودک به جای "خیلی زیاد" که هنوز برایش جا افتاده و درک شدنی نیست
دست به گزینش جایگزینی می زند ، گزینش نشانه ای شخصی.
...................................
نکته ی دوم:
به چه زبانی می پوشیم ؟
به چه لباسی می خندیم؟
آیا می توان با توجه به همان دو محور به بررسی پوشاک پرداخت؟!
و این پژوهشی است که بارت انجام داده.
زیرا پوشاک می تواند جنبه ای نشانه شناسیک و دلالت گون داشته باشد.
و با همان دو محور قبل به این بررسی پرداخته.
به این شکل که در محور همنشینی(ترکیب) با قواعدی روبرو هستیم و در
محور جانشینی(گزینش) نیز با قواعدی که این قواعد می توانند هنجارها
و یا قوانینی با عناوین مختلف باشند(مذهبی و ...)
وطبعا در فرهنگها و جوامع مختلف متفاوت.
و در هر کشور با حدود آزادی متفاوتی در هر محور.
به عنوان مثال یک شهروند اروپایی می تواند در حوزه ی
ترکیب، کت و شلوار بپوشد یا شلوارک و پیراهن و یا ...
و در حوزه ی گزینش با انتخاب طرح ،مدل و شکل هر کدام روبروست
که بارت اولی را همچون زبان و دومی را همچون گفتار
(به نوعی استفاده ی شخصی از زبان) می داند.
دایره ی محدوده ی این انتخاب در هرمنطقه متفاوت است.
مثلا در جنگل های آمازون اصولا دایره تعطیل از آن طرف!!
و در کشوری دایره تعطیل از این طرف!!
*و در نتیجه به این نکته ی مهم می رسیم که:حدود هنجارشکنی که به
نوعی تخطی از قواعد این دو محور است(به شکل ادبی آشنابیی زدایی)
در هر منطقه متفاوت خواهد بود.
به عنوان مثال پوشیدن کت و شلوار در قبیله ای در آمازون همانقدر
هنجارشکنانه است که اتصال مقادیری برگ به خود در اروپا(که البته
جاهایی امکانش هست!) و نصب عینک بر بام پیشانی دربلادی دیگر!!
و شاید هر سه برای مردم آن منطقه خنده آور و یا تعجب انگیز
(البته دوتای اول از آنطرف و سومی از اینطرف!)
..............................................
نکته ی سوم:
به چه زبانی می خوریم؟
به چگونه خوردنی می خندیم؟
که شباهتی بسیار با پوشاک دارد.
به این معنی که هر فرهنگ و منطقه ای زبان خود را دارد
و باز در دو محور قابل بررسی
که قواعد این دو محور فرهنگ غذایی منطقه ای را تشکیل می دهند.
و خود نتیجه ی پیشینه ای تاریخی ، اجتماعی، اقتصادی و ...
و قواعد در منطقه های مختلف متفاوت و در نتیجه فرهنگ ها متفاوت.
به عنوان مثال ممکن است در کشوری در محور ترکیب به صورت:
پیش غذا+غدای اصلی+دسر+نوشیدنی باشد
و در کشوری:
نوشیدنی+غذای اصلی+دسر
و هر دو با امکان انتخاب های متفاوت در محور گزینش.
و حتی گاه قواعدی در محور گزینش.
به عنوان مثال خوردن چند نوشیدنی خاص و یا استفاده از سوپ
به عنوان پیش غذا در یک کشور یا منطقه.
و باز با توجه به این مطالب شکل ها ی آشنایی زدایی قابل بررسی است.
که با به هم ریختن قواعد این دو محور اتفاق می افتد.
و به عنوان مثال خوردن قهوه به همراه آبگوشت در جایی همانقدر تعجب برانگیز
می شود که خوردن دوغ با پیتزا.
* البته یک نکته ی بسیار مهم اینکه درست همچون ادبیات همین مقوله های نا آشنا
و شاید در ابتدا تعجب برانگیزبه مرور زمان می توانند آشنا
و در نتیجه تبدیل به فرهنگ جامعه ای شوند.
.........................................
و دست آخر نکته ی چهارم
و پرسش ها ی پیش رو:
-شباهت ها ی کودک و هنرمند چیست؟ تفاوت ها کدام است؟
-زبان شخصی چیست؟
-آیا زندگی زبانی شخصی دارد؟
-محدوده ی فردیت کجاست؟
-ما با چه فرهنگی زندگی میکنیم؟
-تولید فرهنگ چگونه است؟ و انتقال آن چگونه؟
-رابطه ی آزادی با زبان جیست؟
و...
......................................................
این مطالب به عنوان جرقه هاییست برای آغاز فکر و گفتگو
و به دلیل اهمیت زمان در این روزگار تا حد ممکن خلاصه...
به امید ادامه و همراهی...
روزبه سوهانی
.....................................
به استفاده ی کودکان از زبان دقت کنید
آنجا که ما را به خنده وا می دارند
چه اتفاقی رخ میدهد!؟
چیست که باعث خندیدن ما می شود!؟
( اینجا منظور خود زبان است و نه لحن و صدا)
کودک تا زمانی که ساختار زبان را به عنوان نظامی قاعده مند نشناخته است
استفاده ای کاملا شخصی و قانون شکنانه از آن می کند...
و این قانون شکنی و آشنایی زدایی ناخواسته است که ما را به خنده وا می دارد.
و راز این قانون شکنی در همان دو محور پیشین قابل بررسیست؛
همنشینی و جانشینی...
گزینش و ترکیب...
که به نوعی زبانی یکسر شخصی برای کودک می آفریند
با نشانه ها یی شخصی.
به عنوان مثال با تغییردر محور همنشینی یک واژه:
سوسک تبدیل به سوکس می شود
و یا در جانشینی:
کتک تبدیل به تتک
و به همین شکل با جمله ها هم روبرو می شویم
به عنوان مثال در محور جانشینی و گزینش به جملاتی شبیه به این بر می خوریم:
یه بستنی دوست دارم
که اینجا کودک به جای "خیلی زیاد" که هنوز برایش جا افتاده و درک شدنی نیست
دست به گزینش جایگزینی می زند ، گزینش نشانه ای شخصی.
...................................
نکته ی دوم:
به چه زبانی می پوشیم ؟
به چه لباسی می خندیم؟
آیا می توان با توجه به همان دو محور به بررسی پوشاک پرداخت؟!
و این پژوهشی است که بارت انجام داده.
زیرا پوشاک می تواند جنبه ای نشانه شناسیک و دلالت گون داشته باشد.
و با همان دو محور قبل به این بررسی پرداخته.
به این شکل که در محور همنشینی(ترکیب) با قواعدی روبرو هستیم و در
محور جانشینی(گزینش) نیز با قواعدی که این قواعد می توانند هنجارها
و یا قوانینی با عناوین مختلف باشند(مذهبی و ...)
وطبعا در فرهنگها و جوامع مختلف متفاوت.
و در هر کشور با حدود آزادی متفاوتی در هر محور.
به عنوان مثال یک شهروند اروپایی می تواند در حوزه ی
ترکیب، کت و شلوار بپوشد یا شلوارک و پیراهن و یا ...
و در حوزه ی گزینش با انتخاب طرح ،مدل و شکل هر کدام روبروست
که بارت اولی را همچون زبان و دومی را همچون گفتار
(به نوعی استفاده ی شخصی از زبان) می داند.
دایره ی محدوده ی این انتخاب در هرمنطقه متفاوت است.
مثلا در جنگل های آمازون اصولا دایره تعطیل از آن طرف!!
و در کشوری دایره تعطیل از این طرف!!
*و در نتیجه به این نکته ی مهم می رسیم که:حدود هنجارشکنی که به
نوعی تخطی از قواعد این دو محور است(به شکل ادبی آشنابیی زدایی)
در هر منطقه متفاوت خواهد بود.
به عنوان مثال پوشیدن کت و شلوار در قبیله ای در آمازون همانقدر
هنجارشکنانه است که اتصال مقادیری برگ به خود در اروپا(که البته
جاهایی امکانش هست!) و نصب عینک بر بام پیشانی دربلادی دیگر!!
و شاید هر سه برای مردم آن منطقه خنده آور و یا تعجب انگیز
(البته دوتای اول از آنطرف و سومی از اینطرف!)
..............................................
نکته ی سوم:
به چه زبانی می خوریم؟
به چگونه خوردنی می خندیم؟
که شباهتی بسیار با پوشاک دارد.
به این معنی که هر فرهنگ و منطقه ای زبان خود را دارد
و باز در دو محور قابل بررسی
که قواعد این دو محور فرهنگ غذایی منطقه ای را تشکیل می دهند.
و خود نتیجه ی پیشینه ای تاریخی ، اجتماعی، اقتصادی و ...
و قواعد در منطقه های مختلف متفاوت و در نتیجه فرهنگ ها متفاوت.
به عنوان مثال ممکن است در کشوری در محور ترکیب به صورت:
پیش غذا+غدای اصلی+دسر+نوشیدنی باشد
و در کشوری:
نوشیدنی+غذای اصلی+دسر
و هر دو با امکان انتخاب های متفاوت در محور گزینش.
و حتی گاه قواعدی در محور گزینش.
به عنوان مثال خوردن چند نوشیدنی خاص و یا استفاده از سوپ
به عنوان پیش غذا در یک کشور یا منطقه.
و باز با توجه به این مطالب شکل ها ی آشنایی زدایی قابل بررسی است.
که با به هم ریختن قواعد این دو محور اتفاق می افتد.
و به عنوان مثال خوردن قهوه به همراه آبگوشت در جایی همانقدر تعجب برانگیز
می شود که خوردن دوغ با پیتزا.
* البته یک نکته ی بسیار مهم اینکه درست همچون ادبیات همین مقوله های نا آشنا
و شاید در ابتدا تعجب برانگیزبه مرور زمان می توانند آشنا
و در نتیجه تبدیل به فرهنگ جامعه ای شوند.
.........................................
و دست آخر نکته ی چهارم
و پرسش ها ی پیش رو:
-شباهت ها ی کودک و هنرمند چیست؟ تفاوت ها کدام است؟
-زبان شخصی چیست؟
-آیا زندگی زبانی شخصی دارد؟
-محدوده ی فردیت کجاست؟
-ما با چه فرهنگی زندگی میکنیم؟
-تولید فرهنگ چگونه است؟ و انتقال آن چگونه؟
-رابطه ی آزادی با زبان جیست؟
و...
......................................................
این مطالب به عنوان جرقه هاییست برای آغاز فکر و گفتگو
و به دلیل اهمیت زمان در این روزگار تا حد ممکن خلاصه...
به امید ادامه و همراهی...
روزبه سوهانی
سهشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۹
قديمي اما نزديك ، بپذير! ا. م
تو فكر كن كه نخوابيده است ساعت بختم
به پاي عهد شكسته هنوز محكم و سختم
هنوز ماه ندارم كه توي حوض بيافتم
هنوز خواب ندارم و هيچ قصّه نگفتم
تواشتياق دروغي خطاست چيدن عشقت
چه انتظار محالي ست ميوه دادن عشقت!
عجيب نيست اگر تو به احتياج بخندي
به بي بيِ دلِ تنگم به حكمِ خاج بخندي
تو تازه اوّل راهي و تازه دلهره داري
هنوز روي دل تو نخورده خنجر كاري
تراشه هاي دلم را به احتراق رساندي
به اين مترسك عاشق فقط كلاغ رساندي
ببين كه ميوه ي ممنوع گلوي حادثه را بست
سزاي بيد پريشان فقط تلنگر باد است...
نه ! من نيامده بودم كه قصّه گوي تو باشم
و لكّه هاي سياهي به آبروي تو باشم
فقط به حدّ نگاهي كه مست شعله بگيرم
و يا اشاره ي چشمي كه زنده زنده بميرم
تو اضطراب نداري كه سيل گريه بريزي
دل كباب نداري كه سيل گريه بريزي
تو بم شدي كه بلرزم كه ارتعاش بگيرم
كه مويه هاي شبم را كمي يواش بگيرم
درست لحظه ي باران به قاب پنجره خوردم
نگاه كردي رفتي نگاه كردي و مردم
من انعكاس زمينم در آسمانِ بهارم
كمي به عشق رسيدي بگو برات ببارم
بگوكه دوست نداري شبانه اشك بريزم
بگو برات مهمّم بگو برات عزيزم
به انقراض رسيدم و در مسير فرودم
گناه از تو نبوده...من عاشقت شده بودم...
غزل آزادمقدم
به پاي عهد شكسته هنوز محكم و سختم
هنوز ماه ندارم كه توي حوض بيافتم
هنوز خواب ندارم و هيچ قصّه نگفتم
تواشتياق دروغي خطاست چيدن عشقت
چه انتظار محالي ست ميوه دادن عشقت!
عجيب نيست اگر تو به احتياج بخندي
به بي بيِ دلِ تنگم به حكمِ خاج بخندي
تو تازه اوّل راهي و تازه دلهره داري
هنوز روي دل تو نخورده خنجر كاري
تراشه هاي دلم را به احتراق رساندي
به اين مترسك عاشق فقط كلاغ رساندي
ببين كه ميوه ي ممنوع گلوي حادثه را بست
سزاي بيد پريشان فقط تلنگر باد است...
نه ! من نيامده بودم كه قصّه گوي تو باشم
و لكّه هاي سياهي به آبروي تو باشم
فقط به حدّ نگاهي كه مست شعله بگيرم
و يا اشاره ي چشمي كه زنده زنده بميرم
تو اضطراب نداري كه سيل گريه بريزي
دل كباب نداري كه سيل گريه بريزي
تو بم شدي كه بلرزم كه ارتعاش بگيرم
كه مويه هاي شبم را كمي يواش بگيرم
درست لحظه ي باران به قاب پنجره خوردم
نگاه كردي رفتي نگاه كردي و مردم
من انعكاس زمينم در آسمانِ بهارم
كمي به عشق رسيدي بگو برات ببارم
بگوكه دوست نداري شبانه اشك بريزم
بگو برات مهمّم بگو برات عزيزم
به انقراض رسيدم و در مسير فرودم
گناه از تو نبوده...من عاشقت شده بودم...
غزل آزادمقدم
یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹
بازخوانی
1.یه اثر هنری بدون مخاطب قابل تصور نیست
و این مخاطبه که میتونه به اون حیات بده وباعث ادامه پیدا کردن این حیات بشه .
مثل این میمونه که فرض کنیم من بعد از کشیدن یه تابلو
بدون اینکه هیچکی اونو ببینه برای همیشه خاکش کنم
که حتی در این صورتم اون اثر یه مخاطب داشته و اون خود مولفه!
2.هر اثر هنری رمزگان خاص خودشو داره که با استفاده از اون با مخاطبش ارتباط برقرار میکنه.
و در مورد هنر هایی که از رمزگان مشترکی استفاده میکنن
اتفاقا نکته ی مهم برای درک تفاوتهادرک تفاوت شیوه و شکل به کار گیری رمزگان در اوناست.
...........................................
بنا به نظریه ی یاکوبسن:
کنش ارتباط کلامی شش عنصر اصلی دارد:
1:فرستنده ی پیام(که میشود از آن به عنوان مولف یاد کرد مثل یک نویسنده یا یک نقاش یا ...)
2: پیام(سویه ی معناشناسیک و نهایی وجه ارتباط)
3:گیرنده
4:زمینه(که به موقعیت نشانه شناسیک،
تاریخی-اجتماعی،روانشناسیک،فلسفی،
اخلاقی و در کل به افق های دلالت های فرهنگی ویژه ای وابسته است-و نکته ی مهم این است که زمینه مفهومی دقیق و قطعی نیست)
5:رمزگان(مثلا یک شعر در پیکر رمزگان
زبانشناسیک جای میگیرد)
6:تماس(مثلا قطعه شعری را میتوان خواند،شنید،میتواند در مجله ای باشد و یا کتابی و یا...)
...................................................
*که در پیام های ادبی به شکل خاصی رمزگان اهمیت داره ، به ویژه در شعر.
و اینجاست که این سوال مهم پیش میاد:
تفاوت آثار متفاوتی که با رمزگان مشترک به وجود میان در چیه!؟
به عنوان مثال تفاوت متن یه سخنرانی علمی با یه شعر چیه؟!
در حالی که هر دو از رمزگان زبانشناسیک استفاده میکنن!
و آیا اصولا تفاوتی هست!؟
....................
نکته ی اول:
آیا یک اثر هنری سطوح مختف و متفاوتی از لذت را برای مخاطب فراهم می آورد؟
و آیا رسیدن به این سطوح متفاوت لذت به ابزار و شناخت متفاوت نیاز دارد؟
برای پاسخ به مثال "دریاچه " رجوع میکنم.
به دریاچه ای برخورد میکنم،
و برای لذت بردن از آن شیوه ها و راه های مختلفی پیش رو دارم،
که هر کدام به ابزار و آموزه های متفاوتی نیازمند است.
اگر شنا بلد نباشم، یا لباس مناسبش را نداشته باشم
و یا به دلیل نداشتن شناخت از دریاچه حتی جرات
پا در آب گذاشتن هم نداشته باشم میتوان بر تخته سنگی نشست و به دور دست خیره شد.
اما با داشتن هر کدام از آن امکانات و آموزه ها
نوع و جنس لذت بردن هم متفاوت خواهد بود.
پس اگر شنا بلد باشم،از دریاچه شناخت داشته باشم و یا لوازم قواصی هم داشته باشم با
گزینه های بسیار بیشتری برای لذت بردن در سطوح متفاوت روبه رو خواهم بود.
این به معنای بی ارزش شماردن سطوح متفاوت لذت بردن نیست بلکه شاید بیان تفاوت
آنهاست .
میتوان لذت بردن یک کودک و یک موسیقیدان از "تابستان ویوالدی" را مثال آورد
که در سطوح متفاوتی اتفاق می افتد و شاید غیر قابل ارزشگذاری وقیاس، اما تنها در باب لذت.
و نه شناخت زیباییشناسیک و توان درک و دریافت و رسیدن به دایره ی وسیعتر
دلالت های معنایی یک اثربه منظور واشکافی هر چه بیشترآن ؛
که اینجا بحث تفاوت بسیار پرنگتر میشود.
به عنوان مثال شناخت آدم بر سنگ کنار دریاچه نشسته را با کسی که هم بر آن سنگ نشته
هم شنا کرده هم قواصی کرده و هم اطلاعات دقیقی از اکوسیستم و شرایط زمین شناسی
پیدایش دریاچه دارد وچندین دریاچه ی دیگر را دیده مقایسه کنیم. و جایگاه و تفاوت این دو.
**و این سوال مهم که اصولا آیا هر اثر هنری توان دریاچه بودن را دارد!؟
و یابرخی آثار سرابی بیش نیستند...
......................................................
نکته ی دوم:
سوسور در درسهایی در باره ی زبان شناسی میگوید :
" زبان نظامی از نشانه هاست که عقاید را بیان میکند"
و امبرتو اکو مینویسد:
" نشانه ها تمامی آن چیزهایند که بتوانند به جای چیزی دیگر دلالت معنایی یابند.
وجود این چیزهای دیگر ضروری نیست
یعنی نباید لزوما در جایی و لحظه ای که نشانه آنجا و آن زمان
بیانگر است وجود داشته باشند."
و باز اکو مینویسد:
"نشانه هر چیزیست که استوار به باوری اجتماعی و از پیش پذیرفته به جای چیزی
دیگرمعرفی شود"
و انطور که فرمالیست ها می گویند :
ادبیات نظام خاص نشانه هاست،مشابه با هر نظام دلالت گونه ی دیگر
اما با تمامی نظام های نشانه ای و هنرهای دیگر
در یک نکته ی اصلی تفاوت دارد:ماده ی اصلی آن و ساختار بنیادینش زبان است.
و این نکات مهم در باب زبان به درک و شناخت گونه های مختلف کارکرد
و ظهور آن در شکل های گوناگون کمک خواهد کرد.
و اینجاست که سوال گفتگوی پیش باز مطرح میشود.
اینکه زبان شعر چه تفاوتی با زبان هر روزه ،زبان طبیعی،زبان علمی و... دارد؟
یاکوبسن شعر را"کارکرد زیبایی شناسیک زبان"
و "هجوم سازمان یافته و آگاه به زبان هر روزه می داند"
و نکته ی مهم این زبان هر روزه است!!
باختین میگوید"برای انسان هیچ چیز هراس آور تر از نبودن پاسخ نیست"
و نکته ی مهم این هراس است!!
و اینجاست که مساله ی روز مرگی و عادت مطرح میشود.
به نظر شکلوفسکی هنر،ادراک حسی ما را دوباره سازمان میدهد
و در این مسیر قاعده های آشنا و ساختار های به ظاهر ماندگار واقعیت را دگرگون میکند.
هنر عادت هایمان را تغییر میدهد و هر چیز آشنا را به چشم ما بیگانه میکند.
میان ما و تمامی چیزهایی که به آن خو گرفته ایم فاصله می اندازد؛
اشیا را چنانکه "برای خود وجود دارند" به ما می نمایاند
و همه چیز را از حاکمیت سویه ی خودکار که زاده ی ادراک حسی ماست می رهاند.
این شاید چکیده ایست از بحث "آشنایی زدایی" که او مطرح کرد.
و میگوید"وظیفه ی شاعر از میان بردن نیروی عادت است"
با مثال ساحل نشینانی که دیگر صدای دریا را نمیشنوند .ساحل نشینانی که عادت کرده اند
و آن صدا حس زیباببشناسیکی را که در مسافری بر می انگیزد درآنان به وجود نمی آورد.
و می نویسد"ما هر روزه به هم نگاه میکنیم ،بی آن که دیگری را ببینیم"
و باز این پرسش اساسی که تمایز متن ادبی با هر متن دیگر در چیست؟
و اینبار هم با یک مثال:
در حال بیرون رفتن از خانه هستم و میخواهم در مورد شیشه ای سم که درون کابینت
است به دوستم که در خانه میماند هشدار و اطلاع بدهم.
چگونه از زبان استفاده میکنم و چه کارکردی از آن را مورد توجه قرار میدهم؟!
اینجا قصد من انتقال معنا و مفهوم خطرناک بودن شیشه به شفاف ترین و سرراست ترین
شکل ممکن به دوستم است. و زبان به عنوان ابزاری برای انتقال این معنا استفاده میشود؛
پس سعی میکنم کاملا از شکل قراردادی و پذیرفته شده و مشترک آن استفاده کنم، از رمزگان مشترک.
پس به عنوان مثال اگر من به زبان فرانسه مسلطم و دوستم نیست نمیتوانم این هشدار را به زبان
فرانسه بدهم و بروم!!! و خدایش بیامرزد...
و بر عکس اگر این دوست کلا یک دوست فرانسوی باشد و من از زبان فرانسه چیزی ندانم
ناچارم رمزگان مشترکی پیدا کنم که در غیر این صورت...خدایش بیامرزد!!!
و حالا اگر هر دو ایرانی باشیم میتوانم بگویم" توی کابینت گوشه ی آشپز خونه ، همون کابینتی که
سفیده،یه شیشه ی کوچیک زرد رنگ هست که توش سم ریختم"
که شاید اینبار اجالاتا خدایش نیامرزد!!!
اینجا زبان تنها وسیله ایست برای انتقال معنا. و تاکیدی بر کارکرد آن در انتقال معنایی مشخص.
و نمیتوان دنبال کارکرد زیبایی شناسیک زبان بود . و نمیتوان مجاز و استعاره و ایهام و ... را
به کار برد،چون به هیچ عنوان هدف رسیدن به ایجاد معناهای متفاوت در متن نیست و بر عکس
گرفتن امکان چند معنایی شدن و تاویل آن تا حد ممکن است.
پس مثلا نمیتوانم(صلاح نیست!) بگویم"در به هم پیوستگی سفیدی چوب هایی در کناره ها،
نیستی را به قناری غمگینی سپرده ام ...
که خدایش دوباره بیامرزد...!!!
.................................................
اما نکات اساسی و مهم دیگری هم در این مورد پیش می آیند.
که یکی از مهمترین آنها فاصله ی متن ادبی تا شعر
و تفاوت آنهاست که شاید بحث را پیچیده تر کند؛
که امیدوارم در گفتگوهای بعدی به آن برسییم.
و همچنین به طور جامع تری به زبان روزمره،زبان ادبی و آشنایی زدایی بپردازیم.
و این مخاطبه که میتونه به اون حیات بده وباعث ادامه پیدا کردن این حیات بشه .
مثل این میمونه که فرض کنیم من بعد از کشیدن یه تابلو
بدون اینکه هیچکی اونو ببینه برای همیشه خاکش کنم
که حتی در این صورتم اون اثر یه مخاطب داشته و اون خود مولفه!
2.هر اثر هنری رمزگان خاص خودشو داره که با استفاده از اون با مخاطبش ارتباط برقرار میکنه.
و در مورد هنر هایی که از رمزگان مشترکی استفاده میکنن
اتفاقا نکته ی مهم برای درک تفاوتهادرک تفاوت شیوه و شکل به کار گیری رمزگان در اوناست.
...........................................
بنا به نظریه ی یاکوبسن:
کنش ارتباط کلامی شش عنصر اصلی دارد:
1:فرستنده ی پیام(که میشود از آن به عنوان مولف یاد کرد مثل یک نویسنده یا یک نقاش یا ...)
2: پیام(سویه ی معناشناسیک و نهایی وجه ارتباط)
3:گیرنده
4:زمینه(که به موقعیت نشانه شناسیک،
تاریخی-اجتماعی،روانشناسیک،فلسفی،
اخلاقی و در کل به افق های دلالت های فرهنگی ویژه ای وابسته است-و نکته ی مهم این است که زمینه مفهومی دقیق و قطعی نیست)
5:رمزگان(مثلا یک شعر در پیکر رمزگان
زبانشناسیک جای میگیرد)
6:تماس(مثلا قطعه شعری را میتوان خواند،شنید،میتواند در مجله ای باشد و یا کتابی و یا...)
...................................................
*که در پیام های ادبی به شکل خاصی رمزگان اهمیت داره ، به ویژه در شعر.
و اینجاست که این سوال مهم پیش میاد:
تفاوت آثار متفاوتی که با رمزگان مشترک به وجود میان در چیه!؟
به عنوان مثال تفاوت متن یه سخنرانی علمی با یه شعر چیه؟!
در حالی که هر دو از رمزگان زبانشناسیک استفاده میکنن!
و آیا اصولا تفاوتی هست!؟
....................
نکته ی اول:
آیا یک اثر هنری سطوح مختف و متفاوتی از لذت را برای مخاطب فراهم می آورد؟
و آیا رسیدن به این سطوح متفاوت لذت به ابزار و شناخت متفاوت نیاز دارد؟
برای پاسخ به مثال "دریاچه " رجوع میکنم.
به دریاچه ای برخورد میکنم،
و برای لذت بردن از آن شیوه ها و راه های مختلفی پیش رو دارم،
که هر کدام به ابزار و آموزه های متفاوتی نیازمند است.
اگر شنا بلد نباشم، یا لباس مناسبش را نداشته باشم
و یا به دلیل نداشتن شناخت از دریاچه حتی جرات
پا در آب گذاشتن هم نداشته باشم میتوان بر تخته سنگی نشست و به دور دست خیره شد.
اما با داشتن هر کدام از آن امکانات و آموزه ها
نوع و جنس لذت بردن هم متفاوت خواهد بود.
پس اگر شنا بلد باشم،از دریاچه شناخت داشته باشم و یا لوازم قواصی هم داشته باشم با
گزینه های بسیار بیشتری برای لذت بردن در سطوح متفاوت روبه رو خواهم بود.
این به معنای بی ارزش شماردن سطوح متفاوت لذت بردن نیست بلکه شاید بیان تفاوت
آنهاست .
میتوان لذت بردن یک کودک و یک موسیقیدان از "تابستان ویوالدی" را مثال آورد
که در سطوح متفاوتی اتفاق می افتد و شاید غیر قابل ارزشگذاری وقیاس، اما تنها در باب لذت.
و نه شناخت زیباییشناسیک و توان درک و دریافت و رسیدن به دایره ی وسیعتر
دلالت های معنایی یک اثربه منظور واشکافی هر چه بیشترآن ؛
که اینجا بحث تفاوت بسیار پرنگتر میشود.
به عنوان مثال شناخت آدم بر سنگ کنار دریاچه نشسته را با کسی که هم بر آن سنگ نشته
هم شنا کرده هم قواصی کرده و هم اطلاعات دقیقی از اکوسیستم و شرایط زمین شناسی
پیدایش دریاچه دارد وچندین دریاچه ی دیگر را دیده مقایسه کنیم. و جایگاه و تفاوت این دو.
**و این سوال مهم که اصولا آیا هر اثر هنری توان دریاچه بودن را دارد!؟
و یابرخی آثار سرابی بیش نیستند...
......................................................
نکته ی دوم:
سوسور در درسهایی در باره ی زبان شناسی میگوید :
" زبان نظامی از نشانه هاست که عقاید را بیان میکند"
و امبرتو اکو مینویسد:
" نشانه ها تمامی آن چیزهایند که بتوانند به جای چیزی دیگر دلالت معنایی یابند.
وجود این چیزهای دیگر ضروری نیست
یعنی نباید لزوما در جایی و لحظه ای که نشانه آنجا و آن زمان
بیانگر است وجود داشته باشند."
و باز اکو مینویسد:
"نشانه هر چیزیست که استوار به باوری اجتماعی و از پیش پذیرفته به جای چیزی
دیگرمعرفی شود"
و انطور که فرمالیست ها می گویند :
ادبیات نظام خاص نشانه هاست،مشابه با هر نظام دلالت گونه ی دیگر
اما با تمامی نظام های نشانه ای و هنرهای دیگر
در یک نکته ی اصلی تفاوت دارد:ماده ی اصلی آن و ساختار بنیادینش زبان است.
و این نکات مهم در باب زبان به درک و شناخت گونه های مختلف کارکرد
و ظهور آن در شکل های گوناگون کمک خواهد کرد.
و اینجاست که سوال گفتگوی پیش باز مطرح میشود.
اینکه زبان شعر چه تفاوتی با زبان هر روزه ،زبان طبیعی،زبان علمی و... دارد؟
یاکوبسن شعر را"کارکرد زیبایی شناسیک زبان"
و "هجوم سازمان یافته و آگاه به زبان هر روزه می داند"
و نکته ی مهم این زبان هر روزه است!!
باختین میگوید"برای انسان هیچ چیز هراس آور تر از نبودن پاسخ نیست"
و نکته ی مهم این هراس است!!
و اینجاست که مساله ی روز مرگی و عادت مطرح میشود.
به نظر شکلوفسکی هنر،ادراک حسی ما را دوباره سازمان میدهد
و در این مسیر قاعده های آشنا و ساختار های به ظاهر ماندگار واقعیت را دگرگون میکند.
هنر عادت هایمان را تغییر میدهد و هر چیز آشنا را به چشم ما بیگانه میکند.
میان ما و تمامی چیزهایی که به آن خو گرفته ایم فاصله می اندازد؛
اشیا را چنانکه "برای خود وجود دارند" به ما می نمایاند
و همه چیز را از حاکمیت سویه ی خودکار که زاده ی ادراک حسی ماست می رهاند.
این شاید چکیده ایست از بحث "آشنایی زدایی" که او مطرح کرد.
و میگوید"وظیفه ی شاعر از میان بردن نیروی عادت است"
با مثال ساحل نشینانی که دیگر صدای دریا را نمیشنوند .ساحل نشینانی که عادت کرده اند
و آن صدا حس زیباببشناسیکی را که در مسافری بر می انگیزد درآنان به وجود نمی آورد.
و می نویسد"ما هر روزه به هم نگاه میکنیم ،بی آن که دیگری را ببینیم"
و باز این پرسش اساسی که تمایز متن ادبی با هر متن دیگر در چیست؟
و اینبار هم با یک مثال:
در حال بیرون رفتن از خانه هستم و میخواهم در مورد شیشه ای سم که درون کابینت
است به دوستم که در خانه میماند هشدار و اطلاع بدهم.
چگونه از زبان استفاده میکنم و چه کارکردی از آن را مورد توجه قرار میدهم؟!
اینجا قصد من انتقال معنا و مفهوم خطرناک بودن شیشه به شفاف ترین و سرراست ترین
شکل ممکن به دوستم است. و زبان به عنوان ابزاری برای انتقال این معنا استفاده میشود؛
پس سعی میکنم کاملا از شکل قراردادی و پذیرفته شده و مشترک آن استفاده کنم، از رمزگان مشترک.
پس به عنوان مثال اگر من به زبان فرانسه مسلطم و دوستم نیست نمیتوانم این هشدار را به زبان
فرانسه بدهم و بروم!!! و خدایش بیامرزد...
و بر عکس اگر این دوست کلا یک دوست فرانسوی باشد و من از زبان فرانسه چیزی ندانم
ناچارم رمزگان مشترکی پیدا کنم که در غیر این صورت...خدایش بیامرزد!!!
و حالا اگر هر دو ایرانی باشیم میتوانم بگویم" توی کابینت گوشه ی آشپز خونه ، همون کابینتی که
سفیده،یه شیشه ی کوچیک زرد رنگ هست که توش سم ریختم"
که شاید اینبار اجالاتا خدایش نیامرزد!!!
اینجا زبان تنها وسیله ایست برای انتقال معنا. و تاکیدی بر کارکرد آن در انتقال معنایی مشخص.
و نمیتوان دنبال کارکرد زیبایی شناسیک زبان بود . و نمیتوان مجاز و استعاره و ایهام و ... را
به کار برد،چون به هیچ عنوان هدف رسیدن به ایجاد معناهای متفاوت در متن نیست و بر عکس
گرفتن امکان چند معنایی شدن و تاویل آن تا حد ممکن است.
پس مثلا نمیتوانم(صلاح نیست!) بگویم"در به هم پیوستگی سفیدی چوب هایی در کناره ها،
نیستی را به قناری غمگینی سپرده ام ...
که خدایش دوباره بیامرزد...!!!
.................................................
اما نکات اساسی و مهم دیگری هم در این مورد پیش می آیند.
که یکی از مهمترین آنها فاصله ی متن ادبی تا شعر
و تفاوت آنهاست که شاید بحث را پیچیده تر کند؛
که امیدوارم در گفتگوهای بعدی به آن برسییم.
و همچنین به طور جامع تری به زبان روزمره،زبان ادبی و آشنایی زدایی بپردازیم.
چهارشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۹
...
...امروز روز اول دی ماه است
من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک
خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش...
من راز فصل ها را می دانم و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک
خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش...
جمعه، آذر ۲۶، ۱۳۸۹
درونی ـ شعری از رضا براهنی
و هیچ دستی قادر نیست که از درون این معماری
عبور کند
اشتراک در:
پستها (Atom)